ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

ای رخ خوب تو چون گل چمن آرای دگر

وی لب لعل تو چون مل طرب افزای دگر

خوشتر از روی چو گلنار تو بر سرو سهی

نشکفد هیچ گلی بر سر و بالای دگر

هر کجا دل رود آید بسر کوی تو باز

ز آنکه از کوی تو بهتر نبود جای دگر

بنشین یکنفس و بند دو تائی بگشای

که نیابی چو من شیفته یک تای دگر

گر تو بر چشم رهی از سر کین پای نهی

چشم دیگر بنهم تا تو نهی پای دگر

در سر زلف چو زنجیر تو آویخت دلم

عقل گفتا که زدی دست بسودای دگر

دشمنم گفت که از دوست غمی یابی و بس

گفتم این نیز نهم بر سر غمهای دگر

چون سخن از لب شیرین تو گفت ابن یمین

عقل گفتش نبود چون تو شکر خای دگر