ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

گر دلم بردی به غارت قصد جان باری چراست

ور نخواهی کرد خیری شور و شر باری چراست

بر خراب آباد دل بار فراغ عشق بس

از فراقت بر سر بارم دگر باری چراست

با تو خورشید ار ز بی آبی کند دعوی حسن

پیش رویت خود نمائی چون قمر باری چراست

هر که با قد تو بر سرو سهی چشم افکند

عقل و هوش ار نیستش کوته نظر باری چراست

گر زگرمی دل آهم سرد شد آری رواست

با دماغ خشگم آخر دیده تر باری چراست

چون اثر نگذاشت از من ترکتاز چشم او

اینچنین از حال زارم بیخبر باری چراست

چون نکرد ابن یمین در گردنش طوقی ز دست

بر میان از ساعد غیرش کمر باری چراست