ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

جانا دلم آمد بهوای سر زلفت

در پای تو افتاد بجای سر زلفت

جان تازه کند چون دم عیسی به نسیمی

بادیکه بود غالیه سای سر زلفت

یکموی سر زلف تو خوشتر ز جهانی

ای هر دو جهان نیم بهای سر زلفت

آشفته و سودا زده شد زلف تو زین پس

بند است و دگر هیچ دوای سر زلفت

اندر جگر آتش فکند آهوی چین را

بادی که بود نافه گشای سر زلفت

گر زلف تو خون دل من ریخته خواهد

چشمم کند اینکار برای سر زلفت

هر عهد که با زلف سیهکار تو بستم

بشکست زهی عهد و وفای سر زلفت

جز لطف لب روح فزایت نرهاند

کس ابن یمین را ز بلای سر زلفت