مغنی برآرای لحنی درست
که این نیست ما را خطایی نخست
بدان لحن بردن توان بامداد
همه لحنهای جهان را ز یاد
فلاطون چو در رفتنآمد چه گفت
که ما نیز در خاک خواهیم خفت
چنان شد حکایت در آن مرز و بوم
که بالغترین کس منم زاهل روم
چو در پردهٔ مرگ رهیافتم
ز هر پردهای روی برتافتم
بدان طفل مانم که هنگام خواب
به گهوارهٔ خوابش آید شتاب
به خفتن مَنَش رهنمون آیدش
نداند که این خواب چون آیدش
درین چار طبعِ مخالفنهاد
که آب آمد و آتش و خاک و باد
چگونه توان راستی یافتن
ز کژی بباید عنان تافتن
بوَد چار دیوار آن خانه سست
که بنیادش اول نباشد درست
گذشت از صد و سیزده سالِ من
به ده سالگان مانَد احوال من
همان آرزو خواهیام در سر است
کهن من شدم، آرزو نوتر است
بدین آرزو چون زمانی گذشت
فلک فرش او نیز هم درنوَشت
مغنی به یاد آر بر یاد من
سرودی بر آهنگ فریاد من
بکن شادم از شادی آن سرود
مگر بگذرم زاب این هفت رود
چو والیس را سر درآمد به خواب
درافکند کشتی به طوفان آب
نشسته رفیقان یاریگرش
به یاریگری چون فلک بر سرش
چو بر ناتوان یافت تیمار دست
تنومند را ناتوانی شکست
ز نیروی طالع خبر باز جست
بناهای اوتاد را یافت سست
ستاره دل از داد برداشته
ستمگر شده داد بگذاشته
به آن همنشینان که بودند پیش
خبر داد از اندازه عمر خویش
چنین گفت کایمن مباشید کس
از این هفت هندوی کحلی جرس
که این اختران گرچه فرخ پیند
ز نافرخی نیز خالی نیند
چو نحس اوفتد دور سیارگان
بود دور دور ستمکارگان
شمار ستم تا نیاید به سر
به گیتی نیاید کسی دادگر
چو باز اختر سعد یابد قران
به نیکی رسد کار نیکاختران
فلک تا رسیدن بدان بازگشت
ورقهای ما باری اندر نوشت
چو گفت این، پناهنده را کرد یاد
فروبست لب، دیده برهم نهاد