نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۴۲ - انجامش روزگار ارسطو

مغنی دلم سیر گشت از نفیر

برآور یکی ناله بر بانگ زیر

مگر نالهٔ زیرم آید به گوش

ازین نالهٔ زار گردم خموش

سکندر چو زین کنده بگشاد بند

برافکند بر حصن گردون کمند

همه فیلسوفان درگاه او

در آن پویه گشتند همراه او

ارسطو چو واماند از آن آفتاب

از ابر سیه بست بر خود نقاب

سیاهی بپوشید و در غم نشست

چو وقت آمد او نیز هم رخت بست

ز سرو سهی رفت بالندگی

طبیعت درآمد به نالندگی

نشستند یونانیان گرد او

ز استاد او تا به شاگرد او

چو دیدند کان پیک منزل‌شناس

به منزل شود بی رقیبان پاس

خبر بازجستند از آن هوشمند

که پیدا کن احوال چرخ بلند

بگو تا چه جوهر شد این آسمان

کزو دور شد هر کسی را گمان

شتابنده راه دیگر سرای

چنین گفت کایزد بود رهنمای

بسی رهبری بر فلک ساختم

بدین دل که من پرده بشناختم

چو خواهم شد اکنون به بیچارگی

درین ره نبینم جز آوارگی

جهان فیلسوف‌ِ جهان خوانَدَم

رصد بند هفت آسمان دانَدَم

جهان مدخل از دانش آراستم

نبشتم درو هر چه می‌خواستم

همه در شناسایی اختران

فرو گفته احوال گردون در آن

کنون کز یقین گفت باید سخن

رها کن رصد نامه‌های کهن

به یزدان پاک ار مرا آگهی‌ست

که این خوان پوشیده پر یا تهی‌ست

سخن چون بدینجا رسانید ساز

سخن‌گو‌ی مرد از سخن ماند باز

بپالود روغن ز روشن چراغ

بفرمود کارند سیبی ز باغ

به کف برنهاد آن نوازنده سیب

به بویی همی‌داد جان را شکیب

نفس را چو زین طارم نیل رنگ

گذرگه درآمد به دهلیز تنگ

بخندید و گفت الرحیل ای گروه

که صبح مرا سر برآمد ز کوه

ز یزدان پاک آمد این جان پاک

سپردم دگر ره به یزدان پاک

بگفت این و برزد یکی باد سرد

برآورد گردون ازو نیز گرد

چو بگذشت و بگذاشت آسیب را

به یاران بینداخت آن سیب را