ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

توئی که مهر تو دلبند و دلگشاست مرا

منم که عشق تو هم درد و هم دواست مرا

من و توئیم نگارا که مه بصورت و شکل

چو شد تمام ترا ماند و چو کاست مرا

نظیر قد تو جستم بسی نداد کسی

بغیر سرو سهی زو نشان راست مرا

گل جمال ترا تا حسن یک برگست

چو بلبلان ز طرب کار با نواست مرا

چو شمع جمع توئی پس بگو همیشه چو شمع

بروز کشتن و شب سوختن چراست مرا

بروز وصل دلم همچو بید لرزانست

ز بیم آنکه شب هجر در قفاست مرا

کنون چه سود که گویند دل بدوست مده

چه دل کدام دل آخر دل از کجاست مرا

اگر چه با تو بسی ماجرای عشقم هست

ولی چو روی تو بینم همه صفاست مرا

تو خواه ابن یمین را بخوان و خواه بران

بهر چه رأی تو فرمان دهد رضاست مرا