مغنی یک امشب بر آواز چنگ
خلاصم ده از رنج این راه تنگ
مگر چون شود راه بر من فراخ
برم رخت بیرون ازین سنگلاخ
زمستان چو پیدا کند دستبرد
فرو بارد از ابر باران خرد
گلو درد آفاق را از غبار
لعابی زجاجی دهد روزگار
در و دشت را شبنم چرخ کوز
کند ایمن از تف و تاب تموز
به تشنه گیاهای جلاب گیر
یخ خرد کرده دهد زمهریر
جوانمردی باغ پیرایهسنج
شود مفلس از کیمیاهای گنج
دهند آب ریحان فروشان دی
سفالینه خم را ز ریحان می
خم خان دهقان چو آید به جوش
قصب بِفْکنَد پیر پشمینهپوش
غزالان که در نافه مشک آورند
کبابِ تر و نُقل خشک آورند
نشینند شاهان به رامشگری
خورند آب حیوان اسکندری
چه گفتم دگر ره! چه زاد از سخن!
چه بازی بر آراست چرخ کهن
چو زاسکندر آمد به روم آگهی
که عالم شد از شاه عالم تهی
ملوک طوایف به هر کشوری
نشستند و گیتی ندارد سری
بزرگان اگر دستبوس آورند
به درگاه اسکندروس آورند
همه زیور روم شد زاغ رنگ
به روم اندر آمد شبیخون زنگ
همان نامه شه که بنوشت پیش
به مادر سپردند بر مُهر خویش
چو مادر فرو خواند غمنامه را
سیه کرد هم جام و هم جامه را
ز طومار آن نامهٔ دلشکن
چو طومار پیچید بر خویشتن
ولی گرچه شد روز بر وی سیاه
سر خود نپیچید از اندرز شاه
به امید خوشنودی جان او
نگهداشت سوگند و پیمان او
پس شاه نیز او فراوان نزیست
همه ساله خون خورد و خون میگریست
چو شد کار او نیز هم ساخته
ازو نیز شد کار پرداخته