بر آمدم صبحدم باد بهاری
جهان خوشبوی گشت از مشک تاری
چه باد خوش نفس بود اینکه بشکست
بیکدم قیمت مشک تتاری
مگر هر صبحدم بر رهگذارت
همیسوزد کسی عود قماری
کنون در باغ نقاش طبیعت
بهر نقشی کند صد خرده کاری
بسازد جام لعل عنبر آلود
ز شکل لاله های نوبهاری
کند بر صحن گلزار از زمرد
برای نو عروس گل عماری
نثار مقدم میمون گل را
بدامن در کشد ابر بهاری
شبی سوسن نهان بانی همیگفت
که خود را تا بکی در بند داری
تو هم گر بندگی خواجه جوئی
چو من نامی بآزادی برآری
محیط مرکز رفعت که چون قطب
برو ختم است کار بردباری
علاء ملک و دین کز رشک خلقش
سیه گشتست کار مشکداری
خداوندا ز من یک قصه بشنو
که تا بر گویمت از لطف باری
گذشتم صبحدم بر مرغزاری
ز نزهت جایگاه میگساری
نوای این غزال آمد بگوشم
ز صوت مطربان مرغزاری
بیا تا ز اعتدال نوبهاری
چمن را جنه الماوی شماری
درین موسم هوای باغ گیرد
بنوک خامه گر مرغی نگاری
کنون گر میتوانی مست گشتن
چرا چون چشم خوبان در خماری
خوشا آنکس که چون نرگس زمستی
فتد در پای سرو جویباری
زمن یک بیت تضمین کرده بشنو
چو گل بشکفت خیز از هوشیاری
تمتع من شمیم عبر ار نجد
فما بعد العشیه من عراری
بنوش آن می که از بویش بنفشه
بیندازد لباس سوگواری
و گر سوسن خورد گردد زبانش
بمدح خسرو آفاق جاری
وزیر مشرق و مغرب کزو یافت
بنای ملک و ملت استواری
علاء دولت و ملت که حکمش
برد از طبع زیبق بیقراری
مه نو نعل اسبش گشت وزین پس
کند در گوش گردون گوشواری
بسعی بازوی او خنجر بید
کند در روز هیجا ذوالفقاری
زهی گردون جنابی کز جلالت
وزیران جهان را شهریاری
عطارد گفت با کلک تو روزی
که تا کی عمر در دریا گذاری
نمیدانی که دست خواجه دریاست
تو از دریا چنین زار و نزاری
چو بشنید اینسخن کلک تو گفتش
و قاک الله که نیکو خواه یاری
ولی گر جای من دریا نباشد
نیارم کرد این گوهر نثاری
زهی ابن یمین کز یمن مدحش
ز سلک در چو دریا با یساری
خداوندا مخلد باد عمرت
که تا همواره اندر کامکاری
ز ما دح گوهر موزون ستانی
پس آنگه زر ناموزون سپاری