ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ١۴٨ - ایضاً در مدح مولا محمد بیگ عبدالله قهستانی و امیر ستلمش بیگ

به خلوت با خرد گفتم شبی کای پیر نورانی

توئی کت حل هر مشکل مسلم شد به آسانی

تو آن آئینه قدسی که شد صورت‌نمای حق

چه باشد از حقایق آن که تحقیقش نمیدانی

که رادانی درین دوران که فیض دست دربارش

بود کشت امانی را نکوتر ز ابر نیسانی

خرد گفتا که در عالم بسی چون گوی سرگردان

بگشتم تا مگر یابم به دور چرخ چوگانی

کریمی نامجوئی را که نزد همت رادش

ثناء ذکر باقی به بود از نعمت فانی

ندیدم در جهان الحق بدین زیب و بدین زینت

مزین هیچ ذاتی را ز جمع انسی و جانی

به جز دارای ملک و دین امیر عالم عادل

محمد بیگ عبدالله مولای قهستانی

جهانگیری قضا قدرت جهانداری قدر مکنت

که میتابد چو نور از مه ز ذاتش فر یزدانی

سپهر از مهر و ماه آرد و قرص ما حضر بر خوان

اگر قدرش رود روزی برین منظر بمهمانی

صبا از آتش طبعش بظلمات ار برد دودی

بخدمت آبحیوانش نهد بر خاک پیشانی

گهی کاندر حدیث آید ز رشک گوهر لفظش

عجب نبود که بگدازد دگر پی در عمانی

چو خصم از بیم جود او زر رخساره وا پوشد

بروی کهربا گون بر فشاند اشک مرجانی

جهاندارا توئی آنکس که داد ایزد ز لطف خود

ترا در مبدء فطرت همه چیزی مکر ثانی

تو آن شاهی که بخشش را چو بگشائی در از همت

همه کان گهر بخشی چه باشد گوهر کانی

ز فرط جود تست آنهم که تیغ از صحبت دستت

کند در وقت کین بر فرق دشمن گوهر افشانی

ز عدلت گشت عالم را چنان جمعیتی پیدا

که جز در زلف مهرویان نبیند کس پریشانی

اگر مسند نشین باشی چو خورشیدی بگردون بر

ورت بینند در میدان بمردی پور دستانی

ترا با اینچنین رائی که آصف زو برد خجلت

شود بیمنت خاتم بکف ملک سلیمانی

خرد را اینقدر قدرت نیامد بس شگفت از تو

که گر خواهی قضای بد زگردون باز گردانی

قدم در ملک دشمن نه که سوی تختگاه او

برسم تاختن چون تو عنان عزم جنبانی

اگر خواهد عدو ورنه نثار خاک پایت را

ز چرخ درفشان پاشد بره یاقوت رمانی

اگر صاحب کمالی هست در عالم توئی اکنون

برینمعنی که میگویم دلیلی هست و برهانی

ترا با عفت و حکمت شجاعت هست و زر پاشی

در اینها منحصر بینم کمال نفس انسانی

بظاهر گر چه محرومم ز عز پایبوس تو

ولی ابن یمین هستت ز جان داعی پنهانی

نمیگردد ز بخت بد دمی غایب ز فریومد

بمعنی گنج آبادست اندر کنج ویرانی

ندارد جز هوای آن که بوسد خاک پای تو

بود کاندر دلش آتش بآب لطف بنشانی

بر آنم من که میدانی تو هم اخلاص من زیرا

ز عنوان نامه تقدیر را مضمون همیخوانی

گرش دولت دهد یاری ازین پس تا بود زنده

بدرگاه محمد بر بپا استد بحسانی

سخن تطویل مییابد برینش میکنم کوته

که شاها تا جهان باشد ترا بادا جهانبانی