ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ١٣١ - ایضاً قصیده در مدح وجیه الدین مسعود

ندانم صبغه الله است یا گلگون شرابست این

چنین گلگون نباشد می مگر لعل مذابست این

ز ابریق ار سوی ساغر روان گردد می روشن

ز بهر دیو غم تیری تو پنداری شهابست این

حباب از روی جام می چو بدرخشد خرد گوید

که بر خورشید رخشنده سهیل تیز تابست این

خوشا در نصفی سیمین می صافی چو آب زر

تو پنداری هلالست آن و در وی آفتابست این

چو روی ساقی مهوش عرق گیرد ز جام می

ز رنگ و بوی او گوئی مگر برگل گلابست این

ز ساقی خواستم آبی شرابی داد گلگونم

بلطفش گفتم ایدلبر شرابست این نه آبست این

بگفت ابن یمین بستان که آبست این ولی در وی

فتاد از روی من عکسی تو پنداری شرابست این

بگفتم رویت از می شد چو مه رخشنده گفتا نه

ز تاب آفتاب رأی شاه کامیابست این

شه عادل وجیه ملک و دین مسعود شاه آنکس

که دریا را خرد گوید که با دستش سرابست این

فلک در جنب عزم او زمین در پیش حزم او

چو خاک اندر درنگست آن چو باد اندر شتابست این

عدو چون برق تیغ او ببیند گوید از حیرت

که گر آبست چون آتش چرا در التهابست این

حساب جود او با خود همیکردم فلک گفتا

مکش زحمت چو می بینی که بیرون از حسابست این

بروز بزم اگر آید کفش در گوهر افشانی

ز بسیاریش پنداری مگر فیض سحابست این

فلک قدرا چو برداری بتیغ کین سر دشمن

بصورت آب نیل است آن و بر سطحش حبابست این

بپای پیلتن اسبت چنان عاجز فتد خصمت

که هر کس بیندش گوید خری اندر خلابست این

فلک میخواست تا گردن کشد از ربقه حکمت

قضا گفتش نمیترسی شه مالک رقابست این

معاذالله خطائی گر زکلکت در وجود آید

ز بیم تیغ چون برقت فلک گوید صوابست این

خراج غم معین کرد سهمت بر دل خصمت

فغان برداشت کای خسرو خرابست این خرابست این

جهاندارا من ایندولت که بوسیدم جنابت را

به بیداری همی بینم ندانم یا بخوابست این

فلک گوید بعذر آنکه رنجانید یکچندم

بدرگاه تو راهم داد چون جنت جنابست این

بمان جاوید و میدانم بمانی زانک نزد حق

صلاح اهل عالم را دعائی مستجابست این