ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ١٣٠ - ایضاً له در مدح علاءالدین محمد

مرا که هست زبان تیغ آبدار سخن

گهر نما شد ازو در شاهوار سخن

رها نمیکند ایام ورنه بگشایم

بدستکاری فکرت گره ز کار سخن

مبارزان سخن چون صف جدال کنند

نخواندم خرد الا که شهسوار سخن

منم که خاطر من نو عروس معنی را

بگاه جلوه دهد زینت از نگار سخن

زمانه دست تعدی گشاد تا ز حسد

کند بر اهل هنر بسته رهگذار سخن

کراست زهره کزین پس بکارخانه فضل

طراز بر کشد از شعر بر شعار سخن

اگر نه تربیت خسرو زمان باشد

فرو شود بزمین آب خوشگوار سخن

سپهر حشمت و رفعت علاء دولت و دین

که گرد مرکز مدحش بود مدار سخن

محمد بن محمد که در ممالک فضل

ز فر مدحت او بینم اشتهار سخن

سخن که آن نه صفات کمال او باشد

سخنورانش نیارند در شمار سخن

بکارگاه طبیعت درون مهندس فکر

ببافت کسوت مدحش بپود و تار سخن

چو نای خامه مشکین زبانش نیشکری

نرست بر همه اطراف جویبار سخن

سپهر فضل شود پر کواکب دری

گهی کز آتش طبع افکند شرار سخن

بنفس نامیه گر بوی فضل او برسد

زبان سوسن ازو یابد اقتدار سخن

زهی رفیع محلی که نفس ناطقه را

گلی چو مدح تو نشکفت در بهار سخن

توئیکه زرگر فطرت زد است سکه مدح

بنام نیک تو بر زر یا عیار سخن

بدرگه تو که بازار گوهر هنر است

گشاد قافله سالار فضل بار سخن

کنون چو کلک تو معمار خطه هنر است

خراب می نشود بعد ازین دیار سخن

چو کلک تیز زبانت ادا کند سخنی

سزد که ناطقه جانها کند نثار سخن

گهی که موج زند بحر خاطر تو شود

کنار فضل پر از در شاهوار سخن

ز ابر دست تو بینم بخشگسال کرم

که میرود بقرار آب چشمه سار سخن

خدایگانا ابن یمین چو مادح تست

بیمن دولت تو دارد آن یسار سخن

که اهل فضا بدین شعر معترف گردند

که نیست همچو وی امروز کامکار سخن

همیشه تا ز لطافت عروس معنی را

بگاه جلوه نشانند در کنار سخن

عروس خوب رخ مدح در کنار تو باد

که در جهان چو توئی نیست خواستار سخن