ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ١٢۶ - ایضاً له در مدح نجم الدین عبدالعلی

دوش وقت صبحدم از لطف رب العالمین

هاتفی در گوش هوشم گفت کای ابن یمین

تا بکی محنت کشی زین پس زمان راحتست

سر بر آر از خواب و خیز ایندولت بیدار بین

خطه فریومدا کنون شد ز نزهت آنچنانک

از خجالت کرد پنهان روی ازو خلد برین

گفتمش این بقعه ویران عمارت از چه یافت

بازگو با من گر این معنی همیدانی یقین

گفت میدانم ز یمن مقدم سردار عهد

صاحب صاحبقران کش نیست در عالم قرین

سرور آفاق نجم ملک و دین عبدالعلی

آن کزو با زیب و زینت گشت کار ملک و دین

آن چو سرو آزاد طبعی همچو گل خوش منظری

خوش زبانی همچو سوسن خوش دمی چون یاسمین

هر که چون انگشتری بوسید دست راد او

گشت از انعامش غریق سیم و زر همچون نگین

حاتم طائی درین دوران گر آید با جهان

می نیارد کرد با او دست بیرون ز آستین

هست با حزمش زمین و هست با عزمش زمان

آن سبک همچون زمان و این گران همچون زمین

در ید بیضای موسی آنچه دی کردی عصا

میکند امروز رمحش با دل اعدای کین

روز هیجا بر نگردد چون سپهر از تیر خصم

خصمش ار باشد هزاران با کمان اندر کمین

سرورا ابن یمین گر تربیت یابد ز تو

در خلأ و در ملأ کارش نباشد غیر این

کت بهنگام خلأ گوید دعای مستجاب

در ملأ خواند ثناهای سزای آفرین

در دعای دولتت هر گه که بگشاید زبان

چون بود ز اخلاص آمین گویدش روح الامین

تا جوان و پیر در عالم تواند بود باد

عقل پیرت رایزن بخت جوانت همنشین

رایتت هر جا که روی آرد بفضل کردگار

باد فتحش بر یسار و باد نصرت بر یمین