ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ١٢۴ - وله ایضاً قصیده در مدح طغایتمورخان

ترا سزد بصفا ماه آسمان گفتن

ترا بحسن توان زینت جهان گفتن

اگر تو از درم ای حور چهره باز آئی

توان مقام مرا خلد جاودان گفتن

کج است در نظر قد چون صنوبر تو

سخن ز راستی سرو بوستان گفتن

اگر تو قصد بجانم کنی روا نبود

به پیش طلعت جانان مرا ز جان گفتن

بترک جان و جهان زود میتوانم گفت

بترک صحبت جانان نمیتوان گفتن

بدان هوس که ز طبعت برون کنم صفرا

توان سرشک مرا آب ناردان گفتن

ز رشک رسته در تو بس عجب نبود

تن ضعیف مرا تار ریسمان گفتن

وصال همچو توئی گر بجهد دست دهد

توان بترک تن و جان و خان و مان گفتن

نه لایقست ز لطف چو تو سبکروحی

جواب عاشق بیچاره سرگران گفتن

کنون چو داد غزل داد طبعت ابن یمین

بوصف خال و خط و زلف دلبران گفتن

میان خامه ببند و زبان او بگشای

پس از غزل بمدیح خدایگان گفتن

فروغ اختر شاهنشهی طغایتمور

که میتوانش بحق شاه شه نشان گفتن

زمین درگه او را ز بس جلالت و جاه

توان بگاه بیان سطح آسمان گفتن

جناب حضرت او را رسد ز رفعت و قدر

سخن ز منزلت اوج لا مکان گفتن

بروز معرکه گر برگ نی بکف گیرد

توان ز قوتش آن برگ را سنان گفتن

کمینه بنده که از درگهش روان گردد

توان بکشور اعداش مرزبان گفتن

ز عدل او شده با گوسفند گرگ چنان

که میتوان ز شفقت سگ شبان گفتن

جواب خصم ترا زیبد ای همایون فر

برأی پیر و باقبال نوجوان گفتن

همان زمان که نهی پای بر زمین عدو

بر آسمان رسد آوای الامان گفتن

بجز تو در همه عالم نمیرسد کس را

پناه اهل زمین خسرو زمان گفتن

عطای یکدمه بذل ترا بمجلس انس

توان ذخیره صد گنج شایگان گفتن

شنوده ام ز سخنهای سوزنی بیتی

مناسب ار چه توانم نظیر آن گفتن

ولی بصورت تضمین چرا ادا نکنم

چو میتوان سخن خوش برایگان گفتن

دروغ راست نمایست در ولایت شاه

ز عدل او بره با گرگ توأمان گفتن

جهانپناه شها بنده پرورا از آنک

که تا بود بجهان صنعت زبان گفتن

مدیح جاه تو گویم که مدح همچو توئی

زبان بنده تواند بصد بیان گفتن

تو یوسفی و سلیمان صفت فریضه شدست

دعات بر همه ابنای انس و جان گفتن

همیشه تا بود اندر حضور اهل خرد

ز ارغوان صفت طبع زعفران گفتن

ز دیده بر رخ چون زعفران خصم تو باد

چنانکه می نتوان آب ارغوان گفتن