ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ١٢٢ - وله ایضاً قصیده در مدح زنگی بیک محمد برکال قتلغ

ای چشم مست دلربای تو مست از شراب حسن

وی لعل جانفزای تو سیراب از آب حسن

خرم دمی که بر رخت از شعله های می

بینم عرق نشسته چو بر گل گلاب حسن

چون لب بخنده گشائی گمان برم

کآب حیات هست روان از زهاب حسن

جز زلف همچو سنبل و رخسار چون گلت

برگل کسی ندید ز سنبل نقاب حسن

چون حسنت از نصاب فزونست پس چرا

ما را زکوه می ندهی از نصاب حسن

چون حسن دلبران بحساب اندر آورند

باشد رخت فذلک جمع حساب حسن

جیب تو مشرقیست که از وی بفال سعد

هر صبحدم طلوع کند آفتاب حسن

گوئی ز رأی خسرو عادل فتاد عکس

بر روی تو که گشت منور بتاب حسن

زنگی بیگ محمد بر کال قتلغ آنک

از رشک کلک اوست مزین کتاب حسن

معنی بکر در تتق خط دلکشش

چون نو عروس جلوه کنان در نقاب حسن

چون کلکش آب برکشد از بحر قیرگون

بارد چو ابر دانه در خوشاب حسن

زلفین یار بینم و بس در زمان او

در تاب و پیچ مانده و آن پیچ و تاب حسن

ای لفظ جانفزای تو صاحب نصاب لطف

وی خط دلگشای تو مالک رقاب حسن

فتنه ز خواب حسن تو خوردست کوکنار

زان شد بسان غمزه خوبان بخواب حسن

ای صاحبی که زهره برین کاخ زرنگار

بر یاد مجلس تو نوازد رباب حسن

ابن یمین بمدح تو اندر ردیف شعر

اول بقصد طبع نکرد انتخاب حسن

لیکن زبان بمدح جنابت چو برگشاد

از بحر این قصیده برآمد حباب حسن

تا مهر خان سیم ذقن را ز برگ گل

چون بردمد بنفشه بود انقلاب حسن

بی انقلاب باد ترا دولت جوان

با رأی سالخورد تو باد انتساب حسن

هم ذات بیهمال تو بادا مآل لطف

هم سیرت و خصال تو بادا مآب حسن