ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ١١٠ - وله ایضاً

خجسته صبحدمی کان نگار مهر گسل

بفال سعد نماید ز حبیب ماه چگل

ز طرف جاه ذقن خال عنبرینش بسحر

کند حکایت هاروت در چه بابل

ز عشق سلسله زلف مشک پیکر او

خرد بجانب دیوانگی شود مایل

دلم بسلسله زلفش از جنون افتاد

وگرنه مار نگیرد برای خود عاقل

زمانه بر رخ او وقف کرد خوبی را

کنون همیکند آن خط مشکبار سجل

زبانحال و رخ و برقعش همیگوید

که قلب عقرب ازین روست ماه را منزل

فروغ چهره خورشید زرد فام چراست

اگر نه ز آنرخ چون ماه آسمانست خجل

نهال قامت او را رسد سرافرازی

که پای سرو ز رشکش فرو شدست بگل

دلش ز ناله نی هیچ نرم می نشود

چه سخت دل صنم است آن نگار مهر گسل

بلی ز ناله زار جرس چه رنج رسد

بکاروانی خفته نباز در محمل

جفا ز جمله جهان تلخ و وز لبت شیرین

ز جان بریدنم آسان و از لبش مشگل

امیدوار چنانم که باز از سر شوق

اگر رقیب نگردد میان ما حائل

چو نرگسی که درافتد بپای سرو سهی

بپای دوست در افتیم مست و لایقعل

بگفتم آنمه تابان توئی که غمزه تو

بریخت خون دلم بیگناه و تو غافل

بگفت اگر چه گناهیست بس بزرگ ولیک

مگیر خرده که مستی بر آن شدش حامل

پیام دادم و گفتم دلم تو داری گفت

کدام دل چه دل آخر دل از کجا تو و دل

ستم همیکند آن بت مگر که آگه نیست

که هست ابن یمین بنده شه عادل

محیط مرکز رفعت سپهر حشمت و جاه

علاء دولت و اقبال هندوی مقبل

جهان لطف محمد که خلق او بدمی

هزار معجز عیسی بحق کند باطل

جهان ز کتم عدم سوی بارگاه وجود

ز شوق خدمتش آمد بفرق مستعجل

بیک زمان کف گوهر فشانش بذل کند

ذخیره ئی که کند کان بصد قران حاصل

جهان پناه وزیرا توئیکه خامه تست

میان خیر و شر و نفع و ضر بحق فاصل

توئی فذلک جمع حساب اهل هنر

توئی باصل زباقی سروران فاضل

چو ذکر جود ترا روزگار نشر کند

حدیث حاتم طی طی کند کطی سجل

ز مهر رأی تو گر ماه مقتبس بودی

کجا بصف نعال فلک شدی نازل

وزارت از همه عالم وصال با تو گزید

زهی سعادت طالع که شد بحق واصل

خدایگانا دانی که نیست ابن یمین

بیمن مدح تو از مرکب هنر راجل

چو بحر خاطر من موج فکرت انگیزد

زمانه گوهر موزون بچیند از ساحل

عروس طبع مرا هیچ در نمی باید

بجز ز زیور لطفت که هست از آن عاطل

ولی گهی که بود شهره در هنر چو توئی

شگفت نیست اگر چون منی بود خامل

هنر بحضرت تو عرضه داشتن چونست

چنانکه بار بهندوستان بری پلپل

سخن به پیش تو آراستن چنان باشد

که تحفه بر در سحبان سخن برد باقل

کمال و فضل تو از حد و شرح بیرون است

توئی که جمله کمالات را شدی شامل

ز ذات پاک تو عین الکمال قاصر باد

که نیست همچو تو امروز فاضل کامل