ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ١٠٩ - ایضاً له

چو از نشیمن قدسی بیمن طالع و فال

گشاد باز سفیده سفیده دم پر و بال

بتی بچهره چو آتش بلب چو آب حیات

درآمد از در من با هزار غنج و دلال

شکار مرغ دلم را فراز خرمن گل

کشیده دام ز زلف و نهاده دانه ز خال

شکر ز پسته خندان فشانده میلا میل

ز گریه دیده عشاق کرده مالامال

مرا چو دید سبک از پی بشارت خوش

گشاد پسته شکر شکن بحسن مقال

چه گفت گفت که اینک باوج برج شرف

رسید خسرو سیارگان بفرخ فال

بلطف گفتمش ای دلبر این چنین خبری

چنان بگوی که دانم که چیست صورتحال

جواب داد که خورشید را چه حاجت آنک

که دیده رنج کشد بهر دیدنش چو هلال

چو آفتاب یقین سایه بر جهان فکند

بقاء ظلمت شب صورتی بود ز محال

بلا به بار دگر گفتمش که رمز مگوی

نگر حقیقت احوال بی کلال و ملال

بناز گفت که دستور دین پناه رسید

بمستقر شرف با هزار جاه و جلال

سپهر مهر فتوت محیط مرکز جود

علاء دولت و دین سرور ستوده خصال

محمد بن محمد که در فنون هنر

کمال یافت کزو دور باد عین کمال

هنر پناه وزیری که هیچ باقی نیست

که نیست جمع در او از فضایل و افضال

چو نصب رایت رای منیر او کردند

رسید مملکت شاه اختران بزوال

گهی که موکب عزمش شتاب در گیرد

قضا چو مهره دود بی درنگ در دنبال

چو زین صفات بپرداخت گفت هین برخیز

کمر ببند چو دولت بعزم استقبال

نیاز و حاجت خود عرضه دار بی دهشت

که هست روی تو اکنون بقبله اقبال

چرا بخویشتن آخر روا همی داری

نشسته تشنه و عالم گرفته آب زلال

جواب دادم و گفتم ز رأی انور او

که سر غیب شناسد چه حاجتست سؤال

دوای ناله ابن یمین ز جور فلک

همین بس است که فرمایدش بلطف منال

جهان پناه وزیرا دعای دولت تو

مهم تر است ز تقریر کردن احوال

توئی خلاصه سال و مه ای جهان کرم

جهان بکام دلت باد تا بود مه و سال