ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ١٠۵ - ایضاً در مدح رضی الدین عبدالحق

زهی صدر وزارت را ز رأی روشنت رونق

کمینه منظر قدرت رواق طارم ازرق

عمود صبح را از شب ببندد آسمان پرچم

ز بهر آنکه تا باشد به پیش موکبت بیرق

سماک رامح ار نیزه نه برخصمت کشد دائم

ببرد تیغ مریخش چو حربا دست از مرفق

ز دیوان قضا وقتی مثالی ممتثل گردد

که باشد نقش توقیعش رضی ملک عبدالحق

کسی بر حرف من انگشت ننهد صدره ار گویم

که اسمی کان نکو باشد بود از فعل او مشتق

گهر چندان بدست آورد آز از بحر احسانش

که نتواند بساحل بردبار خود بصد زورق

شه سیاره هر روزی ببوسد آستانش را

مگر فیضی ز رأی او کند همچون گدایان دق

همای عدل او عالم چنان در زیر پر دارد

که گنجشک آشیان سازد درون دیده باشق

تمنا هست خصمش را که گیرد راه او لیکن

خرامان کی تواند گشت چون کبک دری عقعق

اگر دیوی طمع دارد کز او آید سلیمانی

به تعبیرش فلک گوید: زهی نادان زهی احمق

بر اسب پیلتن روزی که رخ سوی مصاف آرد

بفرزین بند تدبیرش بگیرد شاهرا بیدق

زهی حصن جلالت را بر اوج آسمان ارکان

بجز بحر محیط آنرا ندیده دیده ئی خندق

مجره تنگ زربفت و مه نو نعل سیمین شد

چو زیر زین فرمانت درآمد توسن ابلق

چو رأی عالم آرایت فرازد بر فلک رایت

کند تا دامن از پایش گریبان صبح صادق شق

جنین وقتی قبول جان کند کو را یقین گردد

که جودت میکند رزقش ز دیوان کرم مطلق

گه کوشش اگر خصمت شود چون آهنین کوهی

شود ز الماسگون تیغت تنش لرزنده چون زیبق

خداوندا چو هست از جان ترا ابن یمین بنده

چرا باید که کار او چنین دارد فلک مغلق

بقدرت گر زکار من گشاید دولتت بندی

کنم این لطف شامل را بالطاف دگر ملحق

همیشه تا بود پیدا بباغ حسن خوبانرا

دهان چون پسته خندان سرانگشت چون فندق

بباغ آرزو خصمت سیه رو باد چون فندق

دلش چون پسته پیوسته به دست قهر تو منشق