ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ٩٣ - قصیده در مدح طغایتمورخان

هر چند مدتی شدم از روی اضطرار

دور از جناب حضرت میمون شهریار

شاه جهان پناه که بر تخت خسروی

یک تا جور ندید چو او چشم روزگار

شاه جهان طغایتمور خان که ملک را

آورده ز ابر معدلت آبی بروی کار

اما امید هست که بار دگر کشم

در دیده خاک درگه عالیش سرمه وار

من بنده را امید بدین گونه دولتی

دانی که از کجاست پس از فضل کردگار

ز آنجا که رأی سرور گردنکشان عهد

کرد التفات سوی من زار دلفکار

آن سروریکه مملکت شاه را بدو

لابل که ملک جمله جهانراست افتخار

پشت و پناه ملت و دارای مملکت

سر دفتر نتایج این هفت و آن چهار

والا نظام ملت و دین آنکه در جهان

تا گرد این مدر بود افلاک را مدار

ممکن نباشد آنکه چو او هیچ صفدری

پیش سپاه شاه کند رایت آشکار

من بنده را بدر گه عالی خویش خواند

با لطف بی نهایت و با بر بی شمار

تا در رکاب موکب کشور گشای او

بوسم جناب حضرت سلطان کامکار

سلطان تاج بخش و شهنشاه تخت گیر

کزوی گرفت افسر و اورنگ اشتهار

ای شاه کامیاب توئی آنکه یافتی

هر آرزو که خواست دلت ز آفریدگار

اینک سعادتی که ندارد نهایتی

کامروز بندگی ترا کرد اختیار

آن شهسوار عرصه مردی که در نبرد

بر اسب پیلتن چو شود روز کین سوار

رمحش سواد دیده رباید ز چشم مور

تیغش سر عدوت کند چون زبان مار

اخلاص من نهفته همانا نمانده است

بر رأی دوست پرور شاه عدو شکار

زین مخلصی بدست نیاید بقرنها

کو ملک را بتیغ کند کار چون نگار

ای آفتاب عالم ازو سایه بر مگیر

کز تیغ او برآید از اعدای تو دمار

و آنگه نظر بابن یمین کن که تا شود

قلبش ز کیمیای تو همچون زر عیار

تا اهل عقل را بود اجماع و اتفاق

کاندر فصول سال خزان آید و بهار

بادا بهار دولت خصم تو چون خزان

بادا خزان عیش تو خرمتر از بهار