ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶٨ - قصیده

یارب این نکهت عنبر ز کجا می‌آید

گر نه از صحن چمن باد صبا می‌آید

معتدل گشت هوا وز اثرش عالم پیر

خوش‌تر و تازه‌تر از عهد صبیٰ می‌آید

گل به صد غَنج رخ از غنچه برون می‌آرد

وز طرب بلبل خوشگو به نوا می‌آید

بر درختان چمن بس که در افشاند سحاب

شاخ را بین که چه با برگ و نوا می‌آید

لاله سرخی ز تف آتش خور می‌گیرد

خاک را آب رخ از لطف هوا می‌آید

چون نسیم سمن آید گه شبگیر ز باغ

مرغ جان را به سمنزار هوا می‌آید

دست فراش صبامسند فیروزه‌نهاد

ز آنک سلطان گل از پرده‌سرا می‌آید

غنچه بسیار زر ساو ز دل بیرون کرد

به هر مرغی که بر او مدح‌سرا می‌آید

نرگس بی‌بصر از جا به عصا می‌خیزد

وز سر ار همچو شهان تاج‌نما می‌آید

ابر بر طفل چمن دایه‌صفت شیر فشاند

لاجرم بین که در او نشو و نما می‌آید

از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر

کز چمن باز دم مشک ختا می‌آید

زندگی بی‌مِی و معشوق در ایام بهار

گر صوابست مرا عین خطا می‌آید

ساقیا در قدح افکن می گلرنگ کزو

صورت رأی شه کامروا می‌آید

صاحب اعظم عادل که زآب کرمش

در رخ مکرمت وجود روا می‌آید

سرور شرق علاء دول و دین که جهان

پیش جود و کرمش خاک بها می‌آید

و آنک رخساره ملک از خط او چون رخ یار

از خط سبز به صد حسن و بها می‌آید

عقل را پنجه راد و قلم در بارش

راست همچون ید بیضا و عصا می‌آید

ز آنک آدم بزمان جست بر او تقدیمی

لاجرم در حقش آیات عصی می‌آید

صاحبا تیغ تو تا قاعده عدل نهاد

غرم در بیشه ضِیغَم به چرا می‌آید

آنچه گویی نه بر آن منع بود غیر ترا

و آنچه سازی نه بر آن چون و چرا می‌آید

تا به زیر قدم همت آن چرخ بلند

پست و سر کوفته چون خاک فنا می‌آید

می‌رود آب رخ خصم تو بر خاک ز رشک

شمع جانش به ره باد صبا می‌آید

گرچه بر صفحه دنیا ز ستم گرد نشست

عدل دین‌پرورت از بهر جلا می‌آید

مسرع حکم تو چون سر به سر آفاق گرفت

زین جهان خصم ترا راه جلا می‌آید

چون همای کرمت سایه بر آفاق فکند

باز با کبک خرامان به صفا می‌آید

خاک درگاه تو در دیده ارباب هنر

بهتر از مَروه و خوش‌تر ز صفا می‌آید

ابر با این همه بخشش که کند فصل بهار

با وجود تواَش از جود حیا می‌آید

تا به حدی ز تو برابر حیا غالب شد

کز مسامش چو عرق آب حیا می‌آید

هرچه خورشید به صد قرن نهد در دل کان

با کف راد تو یک‌روزه فدا می‌آید

هر نهالی که نشاند امل ابن یمین

به روی از ابر نثار تو ندا می‌آید

بر دعا ختم کنم مدحت جاه تو از آن

که دعای چو تویی سنت ما می‌آید

باد از اقبال تو آباد همه روی زمین

تا هوا در وسط آتش و ما می‌آید