ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵١ - قصیده

رسید خسرو عادل بطالع مسعود

بمنتهای مراد و بغایت مقصود

سر ملوک زمان شهریار روی زمین

خدایگان سلاطین وجیه دین مسعود

چو آفتاب جهان سروری جهانگیری

که باد سایه عالیش تا ابد ممدود

جواز بر رخ ماه ار بخط او نبود

طریق منزل اول بر او بود مسدود

صحیفه ئی که نه در مدحتش نویسد تیر

چو حکم حاکم معزول میشود مردود

بیاد مجلس او زهره گر نسازدچنگ

شود ز بزم دل افروز آسمان مطرود

اگر بسایه جاهش درآمدی خورشید

گه کسوف کجا نقد او شدی مفقود

سوار عرصه میدان پنجمین بهرام

که روز رزم لجوج است و گاه بزم حقود

کمر ببندگی او بدان طمع بندد

که در عداد عبیدش مگر شود معدود

ز بهر کسب سعادت غبار مرکب او

کشد بدیده درون مشتری ام سعود

فراز کنگره قصر جاه او کیوان

یکی بود ز فرومایگان صف قعود

فلک بمهر دل از بهر وجه موهبتش

صمیم سینه کان را بیا کند بنقود

اگر روایح گلزار خلق او ندمد

نسیم خوش که نهد در مزاج صندل وعود

جهان مکرمت آباد از وجود وی است

که هست عنصر پاکش همه سخاوت وجود

ضمیر او بسر انگشت فکر بگشاید

ز کار ملک بیک لحظه صدهزار عقود

ببوسه دادن خاک درش روان بینی

چو سوی کعبه اسلامیان وفود وفود

ز بهر نصرت اسلام در متابعتش

مجوس باشد و ترسا کسیکه نیست جهود

جهان پناه امیرا توئی که طره فتح

بذیل پرچم رایات تو بود معقود

یکیست این ز همه فتحها که روز الست

شدست کوکبه کبریات را موعود

بگرد حیله بر آمد بسی عدو و نیافت

برون شدن بجز از رفتن از جهان وجود

لگد زن ار چه بود نره گور و دندان گیر

ولی نداردش آن سود در مصاف آسود

سر عدوی تو شد پایمال هیبت تو

چه جای قوت عاد است یا نبوت هود

اگر چه خصم تو را ساختست سوخته به

بآتشی که بود سنگ و آدمیش وقود

بیان عقل بوصف کمال او نرسد

بلی چگونه توان شد محیط با محدود

چنانکه مثل تو ممدوح در جهان نبود

چو من مدیح سرا نیز کم بود موجود

بپرور ابن یمین را و جاودانه بمان

که هست زنده ز گفتار عنصری محمود

همیشه تا ز ره ذوق اهل معنی را

طرب فزای بود بانگ چنگ و نغمه عود

تن عدوی ترا خشگ باد پوست چو چنگ

چو عود بر سر آتش نشسته باد حسود