ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ١٨ - قصیده ایضاً له

ای کاشف اسرار فلک رأی منیرت

وی مظهر انوار سعادات ضمیرت

تو یوسف مصری و عزیز همه آفاق

بر جمله خزائن بجهان کرد امیرت

ای میر محمد توئی آنکس که بمردی

مانند علی نیست در ایام نظیرت

در معرکه خصم تو که بادا بجهان گم

چون زاغ کمان گوشه نشین گشت چو تیرت

هر گه که سنان راست کنی بر دل دشمن

گر آهن و سنگست نماید چو حریرت

در پاشی انوار تو از وصف برونست

با فیض کف راد نمودست حقیرت

در بزم چو جنت بنشین شاد چو رضوان

کز غالیه حور بسوزند عبیرت

زان خوشه انگور که پروین لقب اوست

نشگفت گر آرند گه بزم عصیرت

هر پیر و جوانرا که نظر بر رخت افتد

با بخت جوان بیند و با دانش پیرت

در تربیت بنده خود ابن یمین کوش

زیرا که نباشد ز چنین بنده گزیرت

از تست جهان کرم آباد که بادا

دارای جهان تا که جهانست نصیرت