سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

می‌نمایی خویش را صوفی منم

در دیار عابد و زاهد منم

چند با خود بینی و باشی مدام

کی رهی زین دلق درویشی منم

گر منی را سر دانی راه رو

تا نگویی بار دیگر کین منم

یار گفتن من نمی‌شاید ترا

زان که من ابلیس گفته کین منم

تو چرا من من کنی، ای جان من

آنکه یک قطره منی، گویی منم