سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

بیا ای عشقِ جان‌سوزان که من خود را به تو سوزم

اگر سوزی وگرنه من یقین خود را به تو سوزم

خس و خاشاک می‌سوزی درون خویش می‌جوشی

کنون ما را شدی روزی بیا خود را به تو سوزم

مکان خود لامکان دارم ز زندان غم بسی دارم

کنون روی به حق آرم بیا خود را به تو سوزم

بدم مردان سُخن گویم، جمال یار می‌جویم

هوالحق را به حق جویم، بیا خود را به تو سوزم

دلی با یار خود بستم، ز جان هم دست خود شُستم

چون مستان‌وار من مستم، بیا خود را به تو سوزم