خالد نقشبندی » قطعات » قطعه شماره ۱۴

دوشم خرد به طعنه بگفت ای تباه کار

نیکو شدی ز فعل بد خویش شرمسار

بگداخت از خجالتم از بس که یاد کرد

نا اهلی من و نعم و لطف شهریار

تا صبح درمیان من و او نبرد بود

او سرزنش نمود مرا و من اعتذار

گفتم که اختیار به دستم نبود، گفت

در شرع چون رواست کنی نفی اختیار؟

گفتم که بیم قصد سرم بود، گفت رو

از بیم سر چکونه کند زله مردکار

گفتم که سرنوشت ازل بود، گفت هان

گر عذر این بود، نبود کس گناهکار

گفتم علاج نیست قضای خدای را

گفتا بلی، ولیک توئی جای عیب و عار

آخر به لابه گفتمش ای عقل خرده بین

تدبیر چیست؟ چون نبود را اعتذار؟

گفتا بگو مقصرم و معترف به جرم

درمانده از خجالت و مهبوت و شرمسار

دارم گناه پر خطر ولیک کرده ام

توبه از آن گناه هزاران هزار باد

هر روز بندگان خدا گر هزار جرم

ورزند، محو می شود از توبه آن هزار

شاهان به روزگار چو ظلی الهی اند

باید کنند پیروی لطف کردگار

دانم بزرگی گنه خویش را، ولی

نسبت به عفو شاه جهان نیست درشمار

داب شهنشهان همه عفو است و مغفرت

ورنه، کسی خلاص نگشتی به روزگار

پرورده عنایت خود را ز مکرمت

زین یک گناه عفو کن ای شاه نامدار

گویند چون ز آب بود پرورش پذیر

او را از آن فرو نبرد آب خوشگوار

ز مکرمت رجای افندی و میر را

نسبت به این مقصر مجرم قبول دار

تا آسمان به پرتو خورشید روشن است

تا می چکد به صحن زمین ابر نوبهار

خضرا به نور معدلتت باد مستنیر

غبرا ز ابر مکرمتت باد سبزه زار