هر دم به گوشم آید از سوز دل صدایی
گویا ز دردمندان خالی نمانده جایی
بر حال خویش گریم از جور زلف شوخی
بینم به دست صیاد هر مرغ بسته پایی
گلزار حسن جانان هرگز خزان نبیند
آری که می نباشد فردوس را فنایی
بر دیده آنچه آید در انتظار رویت
چشم جهان ندیده زین گونه ماجرایی
خالد ز در اشکش دامن پر است دائم
سازد مگر نثارش در پای مه لقائی