بیا ساقی آن باده بر دست گیر
که از خوردنش نیست کس را گزیر
نه باده جگر گوشهٔ آفتاب
که هم آتش آمد به گوهر هم آب
دو پروانه بینم در این طرفگاه
یکی رو سپیدست و دیگر سیاه
نگردند پروانهٔ شمع کس
که پروانهٔ ما نخوانند بس
فروغ از چراغی ده این خانه را
که سازد کباب این دو پروانه را
گزارشکنِ فرشِ این سبزباغ
چنین برفروزد چراغ از چراغ
که چون یافت اسکندرِ فیلقوس
خبرهای ناخوش ز تاراج روس
نخفت آن شب از عزم کین ساختن
ز هر گونه با خود برانداختن
که جنبش در این کار چون آورم
کز این عهد خود را برون آورم
دگر روز کاین بورِ بیجاده رنگ
ز پهلوی شبدیز بگشاد تنگ
سکندر بران خنگ ختلی نشست
که چون باد برخاست چون برق جست
ز جوشنده جیحون جنیبت جهاند
وز آنجا سوی دشت خوارزم راند
سپاهی چو دریا پس پشت او
حساب بیابان در انگشت او
بیابان خوارزم را در نوَشت
ز جیحون در آمد به بابل گذشت
بدان تا کند عالم از روس پاک
قرارش نمیبود در آب و خاک
در آن تاختن دیده بیخواب کرد
گذر بر بیابان سقلاب کرد
بیابان همه خیل قفچاق دید
در او لعبتان سمنساق دید
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب
فروزانتر از ماه و از آفتاب
همه تنگچشمان مردم فریب
فرشته ز دیدارشان ناشکیب
نقابی نه بر صفحهٔ رویشان
نه باک از برادر نه از شویشان
سپاهی عزب پیشه و تنگ یاب
چو دیدند رویی چنان بینقاب
ز تاب جوانی به جوش آمدند
در آن داوری سختکوش آمدند
کس از بیم شه ترکتازی نکرد
بدان لعبتان دستیازی نکرد
چو شه دید خوبان آن راه را
نه خوب آمد آن قاعدت شاه را
پریپیکران دید چون سیم ِ ناب
سپاهی همه تشنه و ایشان چو آب
ز محتاجی لشگر اندیشه کرد
که زن زن بود بیگمان مرد مرد
یکی روز همت بدان کار داد
بزرگان قفچاق را بار داد
پس از آنکه شاهانه بنواختْشان
به تشریف خود سر برافراختْشان
به پیران قفچاقْ پوشیده گفت
که زنْ رویپوشیده به در نهفت
زنی کاو نماید به بیگانه روی
ندارد شکوه خود و شرم شوی
اگر زن خود از سنگ و آهن بود
چو زن نام دارد، نه هم زن بود
چو آن دشتبانان شوریده راه
شنیدند یک یک سخنهای شاه
سر از حکم آن داوری تافتند
که آیین خود را چنان یافتند
به تسلیم گفتند ما بندهایم
به میثاق خسرو شتابندهایم
ولی روی بستن ز میثاق نیست
که این خصلت آیین قفچاق نیست
گر آیین تو روی بربستن است
در آیین ما چشم در بستن است
چو در روی بیگانه نادیده به
جنایت نه بر روی، بر دیده به
وگر شاه را ناید از ما درشت
چرا بایدش دید در روی و پشت
عروسان ما را بس است این حصار
که با حجلهٔ کس ندارند کار
به برقع مکن روی این خلق ریش
تو شو برقع انداز بر چشم خویش
کسی کاو کند دیده را در نقاب
نه در ماه بیند نه در آفتاب
جهاندار اگر زانکه فرمان دهد
ز ما هر که خواهد بر او جان دهد
بلی شاه را جمله فرمان بریم
ولیکن ز آیین خود نگذریم
چو بشنید شاه آن زبانآوری
زبون شد زبانش در آن داوری
حقیقت شد او را که با آن گروه
نصیحت نمودن ندارد شکوه
به فرزانه آن قصه را گفت باز
وز او چارهای خواست آن چاره ساز
که این خوبرویان زنجیر موی
دریغ است کز کس نپوشند روی
وبال است از این چشم ِ بیگانه را
چو از دیدن شمع پروانه را
چه سازیم تا نرمخویی کنند؟
ز بیگانه پوشیده رویی کنند؟
چنین داد پاسخ فراست شناس
که فرمان شه را پذیرم سپاس
طلسمی برانگیزم از ناف دشت
که افسانه سازند ازان سرگذشت
هر آن زن که در روی او بنگرد
بجز روی پوشیده زو نگذرد
به شرطی که شاه آرد آنجا نشست
وزو هر چه در خواهم آرد به دست
شه از نیک و بد هر چه فرزانه خواست
به زور و به زر یک به یک کرد راست
جهاندیدهٔ دانا به نیک اختری
درآمد به تدبیر صنعت گری
نو آیین عروسی در آن جلوهگاه
برآراست از خاره سنگی سیاه
برو چادری از رخام سفید
چو برگ سمن بر سر مشک بید
هرآنزن که دیدی در آزرم اوی
شدی روی پوشیده از شرم اوی
درآورده از شرم چادر به روی
نهان کرده رخسار و پوشیده موی
از آن روز خفچاق رخساره بست
که صورتگر آن نقش بر خاره بست
نگارنده را گفت شه کاین نگار
در این سنگدل قوم چون کرد کار؟!
که فرمان ما را ندارند گوش
در این سنگ بینند و یابند هوش؟
خبر داد دانای بیدار بخت
که خفچاق را دل چو سنگ است سخت
به بَر گرچه سیمند، سنگیندلند
به سنگیندلان زین سبب مایلند
بدین سنگ چون بگذرد رختشان
از او نرم گردد دل سختشان
که رویی بدین سختی از خاره سنگ
چو خود را همیپوشد از نام و ننگ
روا باشد ار ما بپوشیم روی
ز بیداد بیگانه و شرم شوی
دگر نسبتی کهآسمانیست آن
نگویم که رمزی نهانیست آن
به پامردی این طلسم بلند
بر آن رویها بستهشد رویبند
هنوز آن طلسم ِ برانگیخته
در آن دشت ماندهست ناریخته
یکی بیشه در گردش از چوبهٔ تیر
چو باشد گیا بر لب آبگیر
ز پرهای تیر عقاب افکنش
عقابان فزونند پیرامنش
همه خیل قفچاق کانجا رسند
دوتا پیش آن نقش یکتا رسند
ز ره گر پیاده رسد گر سوار
پرستش کنندش پرستندهوار
سواری که راند فرس پیش او
نهد تیری از جعبه در کیش او
شبانی که آنجا رساند گله
کند پیش او گوسفندی یله
عقابان درآیند از اوج بلند
نمانند یک موی از آن گوسفند
ز بیم عقابان پولاد چنگ
نگردد کسی گرد آن خاره سنگ
صنم بین که آن نقشپرداز کرد
که گاهی گره بست و گه باز کرد