امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

خلق را دلها کباب از چشم پر خون منست

در جگر صد پاره از اشک جگر گون منست

خاک آن کو را بخون آبی زدم، لیکن هنوز

شرمسارم زانکه خاک او به از خون منست

مهر نگشادم جراحتنامه های سینه را

لیک عنوان درون احوال بیرون منست

کارم از تشویش عقل آمد بجان، ساقی کجاست؟

تا پی رندی روم، کان رسم و قانون منست

سنگ طفلان خورد شاهی سال‌ها در کوی تو

تا ببازی یک رهش گفتی که: مجنون منست