بحقیقت بدان که هر چیزی را یکبار زادنست الاّ آدمی و مرغ را و آنچه ذوات بیضه اند که اینها را دو بارزادنست تا بکمال خود می رسند هم چنانکه مرغ بیضه می زاید و بیضه مرغ می زاید اول بیضه است در پوست خویش بند است در فضای هوا طیران نتواند کرد تا در زیر پر و بال مرغی کامل پرورش نمی یابد و از خود بنمی زاید بمقام مرغی نمی رسد. همچنین وجود آدم بیضه صفت "انی جاعل فی الارض خلیفهٔ » بود، چه بیضه بحقیقت خلیفهٔ مرغ باشد. بنگر که چه شریف مرغی بود که پوست فرمود : «خمّرت طینه ادم بیدی اربعین صباحاً» وزردهٔ وی را گفت: «و نفخت فیه من روحی.»
و هنوز این مرغ در بیضه بود که بجملگی ملائکهٔ مقرب خطاب رسید که اگر چه شما طاوسان حظایرقدسید و بر شاخسار سدرّه بلبلان خوش نوای «و نحن نسّبح بحمدک و نقدّس لک».
اما آدم بیضهٔ سیمرغ قاف عزّتست و آن سیمرغ خلیفهٔ من و سلطان شماست پیش بیضهٔ گل مهرهٔ او سجده کنید که: «اسجدوا لآدم.» درین بیضه بچشم حقارت منگرید که درو مرغ «انی اعلم مالا تعلمون» تعبیه است تا هنوز در بیضه است سجدهٔ او غنیمت شمرید که چون از بیضه پرواز کند طیران او در عالم «لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرّب » باشد بدست شما جز تحسّر و تحیّر «لودنوت انملهٔ ً لا حترقت» بنماند و ورد وقت شما این بود.
شعر
آن مرغک من که بود زرین بالش
آیا که کجا پرید و چون شد حالش
از دست زمانه خاک بر سر باشم
تا خاک چرا نکرد بردنبالش
ای ملائکه تا این مرغ خاک بر دنبال دارد شما ازو بهره مند شوید تا خاک بشریت بر دنبال اوست شما با او هم نشینی «الاّ لدیه رقیب عتید» می توانید کرد چون این خاک باز افشاند مقام او «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» باشد شما را پر و بال پرواز آن حضرت نباشد.
آدم تا در بیضهٔ بشریت بند بود ثقل وجود طینت بشریت قصد سفلی می کرد اگر چه او را بتکلیف «یا آدم اسکن انت و زوجک الجنهٔ » در علّو در جات بهشت جای می دادند او از خاصیت بشریت میل بدانهٔ گندم هوا می کرد و از خصوصیت بیضگی تلّون «و عصی آدم ربه فغوی» می نمود مستحق خطاب «اهبطوا منها» می بود. چون بیضه وجود او را در تصرّف پر و بال عنایت «فتلقی آدم من ربّه کلمات» گرفتند و آدم بانابت «ربّنا ظلمنا انفسنا» تسلیم آمد مرغ «اصطفی آدم» از بیضهٔ «و عصی آدم» بیرون آمد و بدو شهپر «ثمّ اجتبیه ربّه فتاب علیه» بعالم«و هدی» طیران کرد.
پس حقیقت آنست که هر چیز که آدمی از خود مشاهده می کند از حیوانی و روحانی آن همه نقوش بیضهٔ سیمرغ انسانی است سپیده و روحانیت و عقل او بمثابت زرده و چنانکه از بیضه مرغ بخودی خود بیرون نمی تواند آمد سیمرغ انسانی از بیضهٔ بشریت بی مربی انبیاء و اولیاء بیرون نتواند آمد و این سری بزرگست. نظر هر بیضه صفت که هنوز از قشر هستی خود خلاص نیافته است بدین حقیقت نتواند افتاد و چون بنظر بیضگی نگرد مرغان آشیانهٔ هویّت را هرگز نتواند دید که: «اولیایی تحت قبائی لایعرفهم غیری» از ایشان جز پیوست بیضه نه بیند.
نظم
از ما تو هر آنچه دیده ای سایهٔ ماست
بیرون زدو کون ای پسر پایهٔ ماست
بی مائی ما از کارها مایهٔ ماست
ما دایه دیگران و او دایهٔ ماست
از مرغ بیضه بسیار زاید اما از صد هزار بیضه یکی را قبول و تسلیم دهند تا ازو مرغی زاید لاجرم از صد هزار آدمی یکی را از مقام بیضگی نظر عقلی بکمند جذبهٔ عشق توفیق تصرّفات مرغان انبیاء و اولیاء کرامت می کند.
وای بسا بیضه که در مقام تسلیم بادنی حرکتی از زیر پر و بال قبول ولایت بمی افتد استعداد بیضگی باطل کرده و بمرتبهٔ مرغی نارسیده تا بدان بیضه چه رسد که دولت تسلیم نیافته است و در مقام تسلیم تا بصبر و سکون در تصرّف پر و بال اوامر و نواهی شریعت و طریقت قدم نیفشارده تا بمدت معین در زردهٔ روحانیت مرغ ولایت پیدا آید از دوزخ ظلمانی هستی مرغی نرسد که: «و جزا هم بما صبروا جنهٔ ً و حریراً».
و تا در آن مقام هستی مصابرت ننماید در تسلیم تصرفات احکام ازلی اصبروا و صابروا وجود مرغی کمالیّت آن نیابد که بمنقار همت پوست وجود آفرینش براندازد و از خود بزاید تا در عالم ملکوت طیران کند که: «لم یلج ملکوت السّموات و الارض من لم یولد مرتّین.» تا از خود بنزاید و صبر در تسلیم احکام ازلی پر و بال بیخودی طیران ننماید رهبران عالم حقیقت نیامدند که: «و جعلناهم ائّمهٔ ً یهدون بامرنا لمّا صبروا و کانوا بآیاتنا یوقنون.»
اهل عقل دیگرند و اهل ایمان دیگرند و اهل ایقان دیگرند و اهل عیان عین الیقین دیگرند و اهل عین حق الیقین دیگرند.
مرغان آن بیضه را در مقام پرورش بقدر نیستی بیضگی هستی مرغی پیدا می شود اوّل که سر از قشر بیضهٔ آفرینش بیرون کند هنوز تنهٔ وی در بیضهٔ انانیّت مانده این بانگ کند که «انا الحق».
و چون تنه از بیضهٔ وجود برآورد پای وی در بیضه مانده این نوازند که «سبحانی ما اعظم شأنی.»
و چون از بیضهٔ هستی خود بکلّی خلاص یابد این نغمت سراید که: «انسلخت من جلدی کما تنسلخ الحیّهٔ من جلدها فاذا انا هو.» و چون در فضای هوای هویّت پرواز کردن گیرد این ترنم کند که: «ما فی الوجود سوی الله» و چون در نشیمن وحدت مقر سازد این ورد پردازد که: «فاعلم أنه لا اله الا الله.»
بیت
ای بیضهٔ مرغ لامکانی که توی
پروانهٔ شمع کن فکانی که توی
چون بیضه اگر بمرغ تسلیم شوی
آن مرغ شوی که مرغ دانی که توی
بازماندگان بیضهٔ وجود را از شاهبازان عالم نیستی چه خبر که در فضای نیستی کدام صید در چنگال همّت می آرند.
نظم
فراز کنگرهٔ کبریاش بازانند
فرشته صید و پیمبر شکار وسبحان گیر
اگر وقتی سر از بیضهٔ وجود برآوری و به پر و بال بی خودی پرواز کنی در زیر قباب غیرت مرغان او را مشاهده کنی بازدانی که:
شعر
مرغان او هر آنچه از آن آشیان پرند
بس بی خودند جمله و بی بال و بی پرند
شهباز حضرتند دو دیده بدوخته
تا جز بر وی شاه بکونین ننگرند
بر دست شاه پرورش و زقّه یافته
تا وقت صید نیز بجز شاه نشکرند
از تنگنای هفت و شش و پنج و چار و سه
پرواز چون کنند زدوکون بگذرند
زان میل هشت دانهٔ جنّت نمی کنند
کز مرغزار عالم وحدت همی چرند
چون گلشن بهشت نیاید بچشمشان
کی سر بزیر گلخن دنیا درآوردند
اندر قمار خانهٔ وحدت بیک سه شش
نقد چهار هر دو جهان باز می برند
ساقی شراب صاف تجلّی چو در دهد
خمخانهٔ وجود بیکدم فرو خورند
زان سوی دامن حدثان سر بر آورند
وقتی که سر بجیب تحیّر فرو برند
جز مکمن جلال نسازند آشیان
چون زین نشیمن بشریّت برون پرند
نجما چو خاک پای سگ کویشان شدی
امّیدوار باش کز ایشانت بشمرند
هیچ بیضهٔ وجود انسانی نباشد الاّ که به تربیت مرغی محتاج باشد تا مرغ حقیقی اور ا از بیضهٔ وجود مجازی بیرون آورد که سیّد اوّلین و آخرین را صلی الله علیه در بدایت حالت بمرغ جبرئیل حاجت آمد تا اور ا از بیضهٔ وجود بقاب قوسین بیرون آورد.
اما عجب سرّیست اگر چه بیضهٔ وجودش بمرغ جبرئیل محتاج بود امّا بیضهٔ او نه بیضهٔ مرغ جبرئیل بود چنانکه وقت باشد که بیضهٔ بط در زیر مرغ خانگی نهند تا بط بچه بیرون آورد ولکن بط بچه از پس مرغ می دود تا بکنار دریا رسد مرغ خانگی بر کنار دریا بازایستد زهره ندارد که قدم در دریا نهد، بط بچه مرغ بر کنار دریا بگذارد و بی تحاشی در دریا رود و هیچ نیندیشد.
بیت
بچهٔ بط اگر چه دینه بود
آب دریاش تا بسینه بود
مرغ تا این ساعت می پنداشت که بچه بدون محتاجست چون دریا پیش آمد بدانست که او خود از جنس او نیست.
بیضهٔ مرغ وجود روح محمّد صلی الله علیه در دریای هستی تا بسدرهٔ المنتهی رسید جبرئیل مرغ ار محمّد را صلی الله علیه می برد چون بدریای قاب قوسین رسید جبرئیل گفت: «لودنوت انملهٔ ً لا حترقت.»
محمد صلی الله علیه بط بچهٔ آن دریا بود بی توقف در دریای «او ادنی» آمد و بی واسطه بزّقهٔ «فأوحی الی عبده ما اوحی» مشرّف گشت.
هر بیضه ای که بی تربیت خواهد که طیران کند چون فلاسفه خود را در اسفل سافلین شبهات اندازد و بخیالات فاسد خود را هلاک کند و هرگز بمرغی نرسد و از مشارب مرغان محروم ماند بل که استعداد بیضگی چنان باطل شود که شایستگی استخراج مرغی از بیضهٔ وجود او برخیزد تا اگر هزار پیغمبر خواهد که در وی تصرّف کند و بتصرف دعوت بیضهٔ وجود او را در زیر پر و بال نبوت آورد این خطاب یابد که: «سواء علیهم أأنذرتهم ام لم تنذرهم لایؤمنون» چه بیضه را استعداد استخراج مرغی بدو نوع باطل شود یکی آنکه با صحّت بیضه خللی در اندرون بیضه بزرده برسد بنوعی از انواع که زرده بفساد آید و استعداد استخراج مرغی باطل شود.
و بیضهٔ وجود انسانی را چون اعتقادی فاسد در دل پدید آید و آن مؤکّد شود بادّلهٔ شبهات چنانکه در دل بیخ آن چنان راسخ شود که او پندارد که برهان قاطع است و بهیچ وجه قابل دیگر نباشد و هر چه جز معتقد اوست باطل و تمویه شناسد اینجا زردهٔ دل فساد پذیرفت و قابلیّت تصرّف مرغان انبیاء و اولیاء ازو برخاست و استعداد مرغی حقیقی بکلّی باطل شد ازو این عبارت کنند که: «ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوهٔ و لهم عذاب عظیم.»
و در موضعی دیگر از احوال آن مغروران سرگشته این خبر می دهد «قل هل ننبئّکم بالاخسرین أعمالاً، الذّین ضلّ سعیهم فی الحیوهٔ الدنیا و هم یحسبون أنهّم یحسنون صنعاً.»
نوع دوم آنکه چون بیضه شکسته استعداد بکلّی باطل گردد هم چنین بیضهٔ وجود انسانی چون بمرگ شکسته شود استعداد کمال یافتن باطل شود که: «یموت المرئ علی ما عاش فیه وی حشر علی مامات علیه.»
پس صورت بیضگی طلسمی است که بر روی گنج مرغی بسته اند هم بدستکاری مرغ آن طلسم بتوان گشود بیضه هر چند خواهد تا بی تصرّف مرغ بسرّ گنج مرغی خود رسد و بنداین طلسم بگشاید میسّر نشود جز بستلیم مرغ تا مرغ بتصرف ولایت مرغی در نهاد بیضه بند طلسم بیضگی بگشاید و گنج مرغی را در فنای بیضگی به بیضه نماید تا آنکه گوید:
بیت
از گنج و طلسم قصّه ای بشنودم
در جستن گنج جان و تن فرسوم
چون بند طلسم گنج را بگشودم
خود گنج و طلسم گنج هم من بودم
و همچنین بند طلسم بیضهٔ انسانیّت بی تصرّف مرغان انبیاء و اولیاء کس بعقل نتواند گشود و بسرّ گنج مرغی ولایت نتواند رسید تا تسلیم تصرفات مرغان کامل این راه نشود پیش از آنکه اعتقادی فاصد استعداد زردهٔ دل بفساد آورد تا بضربهٔ ملک الموت پوست بیضهٔ انسانی شکسته شود که مرگ عبارت از آنست تا دست عنایت «یحبّهم» تاج کرامت «یحبّونه» بر سر کدام صاحب سعادت نهد و دولت سر بگریبان جان کدام مقبل برکند.
رباعی
گفتا هر دل بعشق ما بینا نیست
هر جان صدف گوهر عشق ما نیست
سودای وصال ما ترا تنها نیست
لکن قد این قبا بهر بالا نیست
تسلیم شدن تصرف ولایت این مرغان را عشقی کامل باید این کار بمجرد تمنّی بر نمی آید که: «لیس الدّین بالتّمنّی» مدعیان طلب این حدیث بسیار برنگ و بوی صادقان پیدا می شوند و می خواهند که بتکلّف این حدیث بر خود بندند نمی دانند که هر که بر خود بندد بر خود خندد لاجرم ازین جستجوی جز برنگ و بوی نمی رسند و ازین تک و پوی بگفت و گوی قانع می شوند نمی دانند که:
دعوّی عشق جانان در هر دهان نگنجد
وصف جمال رویش در هر زبان نگنجد
نور کمال حسنش در هر نظر نیاید
شرح صفات ذاتش درهر بیان نگنجد
عزّجلال وصلش جبریل درنیابد
منجوق کبریایش در لامکان نگنجد
عکسی زتاب نورش آفاق بر ندارد
فیضی زفضل جودش در بحر و کان نگنجد
سیمرغ قاف عشقش از بیضه چون برآید
مرغیست کاشیانش در جسم و جان نگنجد
یک ذرّه بار حکمش کونین بر نتابد
یک نکته راز عشقش در دو جهان نگنجد
یک شعله نار قهرش هفتم سقر بسوزد
یک لمعه نور لطفش در هشت جنان نگنجد
خوناب عاشقانش روی زمین بگیرد
وافغان بی دلانش در آسمان نگنجد
آن را که بار یابد در بارگاه وصلش
در هر مکانی نیابی، در هر زمان نگنجد
شکرانه چون گذارم کامروز یار با من
زان سان شده که مویی اندر میان نگنجد
گویند راز وصلش پنهان چرا نداری
پنهان چونه دارم کاندر نهان نگنجد
گفتی زوصل رویش با ما بده نشانی
این خود محال باشد کاندر نشان نگنجد
نجما حدیث وصلش زنهار تا نگویی
کان عقل رنیابد و اندر دهان نگنجد
از گفت و گو نیابد وصلش کسی محالست
بحر محیط هرگز در ناودان نگنجد
آنها که در جست و جوی این حدیث بگفت و گوی قانع شده اند بر ساحل این بحرشان چون دریا خشک لب می باید بود.
بیت
بدبخت اگر بر لب دریا باشد
جز با لب خشک همچو دریا نبود
در قعر بحر محیط معرفت بسرّ گوهر «کنت کنزاً مخفیاً» جز غوّاصان جان باز عاشق پیشه نمی رسند تردامنان عقل پر اندیشه را درین بیشه راه نیست عاقلان از جمال شمع این حدیث بنظاره نوری از دور قانع شده اند عاشقان پروانه صفت بدیوانگی پروانگی دست ردّ بر روی عقل بهانه جوی خودپرست باز نهاده اند و همگی هستی خود را بر اشعّهٔ جمال شمع ایثار کرده اند لاجرم دست مراد در گردن وصال آوردند.
شعر
ای آنکه نشسته اید پیرامن شمع
قانع گشته بخوشه ا زخرمن شمع
پروانه صفت نهید جان بر کف دست
تابو که کنید دست در گردن شمع
اگر پروانه بدانستی که چون وجود ممجازی خود بر جمال شمع بازد شمع او را بوجود حقیقی خود بنوازد هرگز بذل هستی نتوانستی کرد.
شعر
با سوز غم تو دل از آنسازد
تا بو که دمی وصل توش بنوازد
پروانه از آن وجود بازد بر شمع
کو نیز برو وجود خود می بازد
بیش ازین بزبان قلم دو زبان در روی کاغذ دو روی سخن عقل دو الک باز و عشق غمّاز نمی توان گفت.
بیت
تا قیامت شرح عشقش دادمی
گر کسی بودی که باور داشتی
خوانندگان این قصّه پر غصّه را از اریحیّت همّت بر هفوات قلم رقم عفو باید کشید و بعین الرّضا بدین نوباوهٔ غیب بی ریب باید نگرید و سرّ این درج گهر بدست نیاز باید گشود و قدم درین بادیهٔ بی پایان از سر اعتقاد باید نهاد تا بو که بمقصد و مقصودی توان رسید «وفقّنا الله و ایّاکم سلوک سبیل الرّشاد و رزقنا الاستقامهٔ علی قدم السّداد فی متابعهٔ سیّدالانبیاء و المرسلین محمّد المصطفی صلّی الله علیه و علی آله الطّیبیّن الطاهرین اجمعین استتبّت کتابهٔ هذا الرّساله المشحونهٔ بحقائق الاسرار و دقائق الابرار فی المدرسهٔ العلائیّهٔ المبنیّهٔ بسبزوار لازالت سدّتها مزار الاخیار و مدار الاحرار خدمهٔ ً لخزانه کتب صاحبها الّذی هو منزل الطاف الرّبانیّهٔ و محمل اعطاف السّبحانیّهٔ صاحب المکاشفات العالم باسار الکائنات شیخ المشایخ و الوزراء قطب الاولیاء و الاصفیاء کهف الخلایق کاشف الحقائق علاء الحق و الدّنیا و الدّین وجیه الاسلام و المسلمین مربی العلماء و الفضلاء مقوی الضعفاء و الفقرأ متّع الله اهل الاسلام بدوام بقائه و اعلی العالم الدّین بیمن روانه علی مجری قلم الفقیر الحقیر المسکین خادم الفقراء محبّ العلماء ابی الفتح جلالی الجّمالی المّاد لاهل المعالی فی العاشر من شهر المّعظم رمضان بتوفیق الواهب المنّان لسنهٔ اربع و سبعمائه حامداً و مصلیاً».