ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و نهم - در محبَّت

قالَ اللّهُ تعالیٰ یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُم عَنْ دِینِهِ فَسَوْفَ یَْأتِی اللّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ.

ابوهریره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هرکه دیدار خدای دوست دارد خدای دیدار او دوست دارد و هر که دیدار خدای دوست ندارد خدای دیدار او دوست ندارد.

اَنَسِ مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند از پیغامبر صَلَواتُ اللّهِ وسَلامُهُ عَلَیْهِ از جبرئیل عَلَیْهِ السَّلامُ از خداوند تَعالی گفت هر که ولِیّ مرا حقیر دارد با من بجنگ بیرون آمده باشد و بنده تقرّب نکند بچیزی دوستر بر من از گزاردن آنچه بر وی فریضه کرده ام و بندۀ من همیشه بمن تقرّب همی کند بنافلها تا او را دوست گیرم و هر که من او را دوست گیرم او را سمع و بصر باشم و نصرت کنندۀ او باشم.

ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر عَلَیْهِ الصَّلوةُ والسَّلامُ چون خداوند تعالی بنده را دوست دارد جبرئیل را عَلَیْهِ السَّلامُ گوید فلان بنده را دوست دارم اَهل آسمان او را دوست دارید پس او را نزدیک اهل زمین قبول نهد در دلهای ایشان و چون بندۀ را دشمن دارد، مالک گفت نپندارم الّا که اندر دشمنی همین گفته باشد.

استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید که محبّت حالی شریف است چون حقّ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالی گواهی داده است بنده را بدان و خبر دادست از دوست داشتن او بنده را و حق تَعالی وتَقَدَّسَ صفت کنند بدانک بنده را دوست دارد و بنده را صفت کنند بدانک حق را دوست دارد و محبّت بزبان علماء ارادت بود و مراد قوم بمحبّت ارادت نیست زیرا که ارادت بقدیم تعلّق نگیرد الّا آنک حمل کنند بر ارادت تقرّب بدو جَلَّ جَلالُهُ و تعظیم او را و ما یاد کنیم از تحقیق این مسئله طرفی اِنْ شَاءَ اللّهُ تَعالی.

امّا محبّت حق تعالی بنده را ارادتِ نعمتی بود مخصوص برو چنانک رحمت وی ارادتِ انعام بود. پس رحمت خاص تر بود از ارادت و محبّت خاص تر بود از رحمت پس ارادت خداوند تعالی آن بود که ثواب و انعام ببنده رساند و انعام را رحمت خوانند و ارادت او جَلَّ جَلالُهُ بدانک مخصوص کند او را، بقرب او و احوال بزرگ، آنرا محبّت خوانند و ارادت او یک صفت است بر حسب تفاوت آنچه بدو تعلّق گیرد، نامش مختلف گردد چون بعقوبت تعلّق گیرد آنرا خشم خوانند، و چون به نعمتهاء عام تعلّق گیرد رحمت خوانند و چون تعلّق برحمتی خاص گیرد آنرا محبّت خوانند و قوم گویند محبّت حق سُبْحانَهُ وَتَعالی بنده را، مدح بود او را و ثنا کردن بر وی بنیکوئی پس معنی محبّت او برین قول با کلام شود و کلام او قدیم بود.

و گروهی گفته اند محبّت او بنده را از صفات فعل او بود و آن احسانی بود مخصوص، بنده را ازو و حالتی مخصوص بود که او را بدان رساند چنانک گروهی گفته اند رحمت خدای ببنده نعمت وی بود بازو.

گروهی از سلف گفته اند محبّت او، بنده را از صفات خَبریست، این لفظ اطلاق کنند و اندر تفسیر توقّف کنند. امّا هرچه جز ازین است از آنچه معقول است از صفات محبّت چون میل بچیزی و شاد بودن از چیزی و چون حالی که محبّ را بود با محبوب از مخلوقان آفریدگار قدیم سُبحانَهُ از آن همه منزّهست.

امّا محبّت بنده خدایرا حالتی بود که از دل خویش یابد از لطف، آن حالت در عبارت نیاید و آن حالت او را بر تعظیم حق تعالی دارد و اختیار کردن رضای او و صبر ناکردن ازو و شادی نمودن بدو و بی قراری از دون او و یافتن اُنْس بدوام ذکر او بدل.

و محبّت بنده حق تعالی را از روی میل و بهره یافتن نبود و چگونه تواند بود و حقیقت صمدیّت مقدّس است از دریافت و رسیدن بدو و مُحِبّ را وصف کردن باستهلاک در محبوب اولیتر بود از آنک او را وصف کنند ببهره یافتن از محبوب و محبّت را وصف نکنند بوصفی و حدّ ننهند بحدّی روشن تر و بفهم نزدیکتر از محبّت و استقصاء در گفتار آنگاه کنند که اشکال حاصل باشد چون اشکال برخاست بشرح دادن حاجت نیاید و عبارت مردمان بسیارست اندر محبّت و سخن گفته اند اندر اصل در لغت.

گروهی گفته اند حُبّ نامیست صفای مودّت را زیرا که عرب دندان سپید آب دار نیکو را حَبَبُ الْاَسْنانِ خوانند وبرین قول مَحَبَّت جوشیدن دل بود و برخاستن او و بهم برآمدن او بوقت تشنگی او بدیدار محبوب.

و گفته اند که مشتقّ است از حَباب ماء و آن معظم او بود باین نام خوانند زیرا که محبّت غایت آن چیز بود که اندر دلت باشد از مهمّات.

و گفته اند اشتقاق او از لزوم و ثبات بود چنانک گویند اَحَبَّ الْبَعیرُ و آن، آن بود که شتر فرو خسبد و برنخیزد و بدین آن خواهند که مُحِبّ بدل از ذکر محبوب غائب نبود.

و گفته اند حِبّ گوشوار بود دلیل برین قول شاعر،

شعر:

تَبیتُ الحَیَّهُ النَّضْناضُ مِنْهُ

مَکانَ الحِبِّ یَسْتَمِعُ السِّرارا

و گوشوار را حِبّ خوانند یکی ازان که بر گوش ملازم بود و دیگر آنک اجزاء او متحرّک بود و این هر دو معنی درست آید در حُبّ.

و گفته اند این از حَبّ گرفته اند و حبّ جمع حبّه بود و حَبَّهُ الْقَلْب آن بود که قوام دل بدو بود حَبّ را حُبّ نام کردند بنام محلّ او.

و گویند که حُب گرفته اند از حِبّه بکسر الحاء و آن تخمی بود که در صحرا روید حُبّ را بدین سبب حُبّ خوانند که او تخم حیاتست و همچنانک این حِبّ تخم نباتست.

و گویند حُب آن چوبهای چهارگانه بود که بهم در گذارند تا سبو بر آنجا نهند. محبّت را بدان سبب حُب نام کردند که عِزّ و ذُلّ از محبوب تحمّل کند.

و گویند که حُب اشتقاق از آن حب است خنب که آب درو کنند که چون پر شود هیچ دیگر را درو راه نبود همچنین چون دل بمحبّت پر شود هیچ چیز دیگر بغیر از محبوب او در او گنج نبود.

امّا آنچه اقاویل پیران است یکی ازیشان می گوید محبّت میلی بود دائم بدلی از جای برخاسته.

کسی دیگر گوید محبّت ایثار محبوب بود بر همه چیزها.

و گفته اند موافقت حبیب بود بشاهد و غائب.

و گفته اند محو گشتن مُحِبّ بود از صفات خویش و اثبات کردن محبوب را بذات او.

و گفته اند خوف ترک حرمت بود با قیام کردن به خدمت.

بویزید بسطامی گوید محبّت اندک داشتن بسیار بود از خود و بسیار داشتن اندک از دوست.

سهل بن عبداللّه گوید حُبّ دست بگردن طاعت فرا کردن بود و از مخالفت جدا بودن.

ابوعلی رودباری گوید محبّت موافقت بود.

ابوعبداللّه قُرَشی گوید محبّت آن بود که خویشتن را جمله به محبوب خویش بخشی ویرا هیچ چیز باز نماند از تو.

شبلی گوید محبّت را نام از آن محبّت کردند که هرچه در دل بود جز محبوب همه محو کند.

ابن عطا گوید محبّت اقامت عتاب بود بر دوام.

و از استاد ابوعلی شنیدم که گفت محبّت لذّتی است و حقیقت آن حیرت است و سرگشتگی.

و هم از وی شنیدم که گفت عشق آن بود که در محبّت از حدّ درگذرد و حق تعالی را وصف نکنند بدان که از حدّ درگذرد پس او را بعشق وصف نکنند و اگر جمله دوستی خلق همه بیک شخص دهند باستحقاق قدر سُبْحَانَهُ نرسد پس نگویند که بنده از حدّ درگذشت در محبّت حق تعالی و حق تعالی را وصف نکنند بعشق و بنده را نیز در صفت او تعالی وصف نکنند بعشق پس نشاید وصف کردن حق بعشق بنده را و نه بنده را بعشق حق، بهیچ وجه روا نباشد.

از شبلی حکایت کنند گفت محبّت رشک بردن بود بر محبوب که مانند توئی او را دوست دارد.

نصرآبادی گوید محبّتی بود که موجب او از خون برهانیدن باشد و محبّتی بود که موجب خون ریختن بود.

سمنون گوید محبّان حق تعالی بشرف دنیا و آخرت رسیدند زیرا که پیغامبر گفت صَلَواتُ اللّه وَسَلامُهُ عَلَیْهِ مرد باز آن بود که او را دوست دارد پس ایشان با خدای تعالی باشند.

یحیی بن معاذ گوید که حقیقت دوستی آن بود که بجفا کم نشود و بوفا زیادت نگردد.

و هم او گوید راست گوی نیست آنک دعوی محبّت کند و حدود وی نگاه ندارد.

جنید گوید چون محبّت صحیح گردد شرط ادب برخیزد.

و در این معنی گفته اند:

اِذا صَفَتِ الْمَوَدَّةُ بَیْنَ قَوْمٍ

وَ دامَوَلاٰؤُهُمسَمُجَ الثَّناءُ

استاد ابوعلی گفتی هرگز هیچ پدر مشفق فرزند خویش را بخطاب تبجیل نکند و مردمان اندر مخاطبت، تکلّف او همی کنند و پدر بنام خواند و بس.

پنداربن الحسین گوید که مجنون بنی عامر را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید و حجّتی کرد بر محبّان.

ابویعقوب سوسی گوید حقیقت محبّت آنست که بنده حظّ خویش را فراموش کند از خدای تعالی و حوائج خود بخدای تَعالی فراموش کند.

حسین بن منصور گوید حقیقت محبّت قیام بود با محبوب بخلع اوصافی شود.

نصرآبادی را گفتند ترا می گویند از محبّت هیچ چیز نیست گفت راست گوئید ولیکن مرا حسرت ایشانست اندر آن میسوزم و این بیت بگفت:

وَمَنْکانَ مِنْطول الْهَویٰذاقَ سَلْوَةً

فَاِنِّیَ منْلَیْلی لَها غَیْرُ ذائِقٍ

وَاَکْثَرُ شَیْیءٍ نِلْتُهُ مِنْوِصالِها

اَمانِیَّ لَمْتَصْدُقْکَلَمْحَةِ بارِقٍ

محمّدبن الفضل گوید محبّت سقوط همه محبّتها است از دل مگر محبّت حبیب.

جنید گوید محبّت افراط میل است.

و گفته اند محبّت تشویشی بود که از محبوب در دلها افتد.

و نیز گفته اند محبّت فتنۀ بود که در دل افتد از مراد.

ابن عطا گوید این بیت:

غَرَسْتُ لِاَهْلِ الْحُبِّ غُصْناً مِنْ الهَوی

وَلَمْیَکُ یَدْری مَاالهَوی اَحَدٌ قَبْلی

و هم نصرآبادی راست گفت محبّت بیرون نا آمدن است از دوستی بهرحال که باشد.

و گفته اند اوّل حبّ خَتْل بود و آخرش قتل بود.

از استاد ابوعلی شنیدم از قول پیامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ دوستی تو چیزی کور و کر کند، از غیر کور کند غیرت را و از محبوب کر کند هیبت را. پس این بیت بگفت:

اِذا ما بَداِلی تَعاظَمْتُهُ

فَاُصْدِرُ فی حالٍ مَنْلَمْیَرِدْ

حارث محاسبی گوید که محبَّت میل بود بهمگی، بچیزی پس او را ایثار کردن بر خویشتن بتن و جان و مال و موافقت کردن پنهان و آشکارا پس بدانستن که از تو همه تقصیر است.

جنید گوید از سری شنیدم که گفت محبّت درست نیاید میان دو کس تا یکی دیگری را نگوید یا من.

شبلی گوید مُحبّ چون خاموش شوند هلاک شوند و عارف چون گوید هلاک شود.

و گفته اند محبّت آتشی بود اندر دل هرچه جز مراد محبوب بود بسوزد.

و گفته اند محبّت بذل مجهود است.

نوری گوید محبّت استوار است و کشف اسرار.

بویعقوب سوسی گوید محبّت درست نیاید الّا ببیرون آمدن از دیدن محبّت بدیدن محبوب، نیستیِ علم محبّت را.

جنید گوید سری رقعۀ بمن داد گفت ترا این بهتر از هفتصد قصّه و حدیث بعلوّ، اندرو نبشته بود.

شعر:

وَلَمّا ادَّعَیْتُ الْحُبَّ قَالَتْکَذَبْتَنی

فَمالی اَرَیٰالْاَعْضاءَ مِنْکَ کَواسِیا

فَمَاالْحُبُّ حَتّیٰیَلْصَقَ اَلْقَلْبُ بِالْحَشا

وَ تَذْبُلَ حَتّیٰلاتُجیبَ الْمُنادیا

وَتَنْحَلَ حَتّیٰلایُبَقّی لَکَ الهَوی

سِویٰمُقْلَةٍ تَبکی بِها وَتُناجیا

ابن مسروق گوید که سمنونرا دیدم در مسجدی اندر محبّت سخن همی گفت قندیلهای مسجد همه پاره پاره شد.

ابراهیم بن فاتک گوید سمنون اندر مسجد بود، اندر محبّت سخن همی گفت، مرغکی خرد بیامد، و نزدیک وی بنشست نزدیکتر می آمد تا بر دست وی نشست پس منقار بر زمین می زد و خون از وی همی دوید تا بمرد.

جنید گوید هر محبّت که از بهر غرضی بود چون آن غرض زایل شود آن محبّت زایل شود.

شبلی را در بیمارستان بغداد بازداشتند، جماعتی در پیش او شدند، ازیشان پرسید که کی اید گفتند دوستان توایم یا بابکر، سنگ فرا ایشان انداختن گرفت همه بگریختند شبلی گفت اگر دعوی دوستی من می کنید بر بلاء من چرا صبر نکنی و این بیت بگفت.

یا اَیُّها السَیِّدُ الْکَریمُ

حُبُّکَ بَیْنَ الْحَشا مُقیمٌ

یا رافِعَ النَّوُمِ عَنْجُفونی

اَنْتَ بِما مَرَّ بی عَلیمٌ

یحیی بن معاذ گویند که ببویزید نامه نبشت که از بس شراب که خوردم مست شدم از کاس محبّت وی بویزید جواب نبشت که جز تو دریاهاء آسمان و زمین بیاشامید و هنوز سیراب نشد و زبانش بیرون آمده است و زیادت می خواهد و بیتها بگفت.

عَجِبْتُ لِمَنْیَقولُ ذَکَرْتُ رَبّی

وَهَلْاَنْسیٰفَاَذْکُرَ ما نَسیتُ

شَرِبْتُ الْحُبَّ کَأساً بَعْدَ کَأسٍ

فَما نَفِدَ الشَّرابُ وَما رَویتُ

خداوند تَعالی بعیسی عَلَیْهِ السَّلامُ وحی فرستاد که من چون دل بندۀ خالی بینم از دوستیِ دنیا و آخرت، از دوستیِ خویش آن دلرا پر کنم.

استاد امام رَحِمَه اللّهُ گوید بخطّ استاد ابوعلی دیدم، اندر کتابی از کتابها که خداوند تعالی فروفرستاده است نبشته بود که بندۀ من بحقّ تو برمن که من ترا دوست دارم، بحقّ من بر تو که تو نیز مرا دوست داری.

عبداللّهِ بن مبارک گوید هرکه او را محبّت دادند و بمقدار محبّت او را خشیت ندهند او فریفتۀ باشد.

و گفته اند محبّت مستیی بود که خداوند وی باهوش نیاید الّا بدیدار محبوب و آن مستی کی بوقت مشاهدت افتد آنرا وصف نتواند کرد.

و گفته اند:

فَاَسْکَرَ الْقَوْمَ دَوْرُ کَأسٍ

وَ کانَ سُکْری مِنْالْمُدیرِ

استاد ابوعلی این بیت بسیار گفتی:

لی سَکْرَتانِ وَلِلنَّدمانِ وَاحِدةٌ

شَیْءٌ خُصِصْتُ بِهِ مِنْ بَیْنِهِمْوَحْدی

و استاد ابوعلی را کنیزکی بود نام وی فیروز و دوست داشتی او را بحکم آنک خدمت او بسیار کرده بود، روزی استاد گفت فیروز مرا رنجه میدارد و بر من دراز زبانی میکند، ابوالحسن قاری گفت باین کنیزک چرا رنجه میداری این پیر را گفت زیرا که او را دوست دارم.

یحیی بن معاذ گوید مثقال ذرّۀ از دوستی بر من دوستر از عبادت هفتاد ساله بی دوستی.

گویند روز عیدی جوانی بیرون آمد و مردمان ایستاده، وی این بیت همی گفت.

شعر:

مَنْماتَ عِشْقاً فَلْیَمُتْهکذا

لا خَیْرَ فی عِشْقٍ بِلا مَوْتٍ

و خویشتن از بامی بزرگ بیفکند و بمرد.

و حکایت کنند که یکی از هند بکسی عاشق شد، آنکس بسفر می شد، این بوداع او بیرون رفت، یک چشم او بر فراق آن دوست بگریست و یک چشم نگریست هشتاد و چهار سال عقوبتش کرد بدان که بر هم نهاد که چرا در فراق دوست وی نگریست. و درین معنی گفته اند:

بَکَتْعَیْنی غَداةَ الْبَیْنِ دَمْعاً

واُخْری بِالبُکا بَخِلَتْعَلَیْنا

فَعاقَبْتُ الَّتی بَخِلَتْبِدَمْعٍ

بِاَنْغَمَّضْتُها یَوْمَ الْتَقَیْنا

یحیی بن معاذ گوید هر که محبّت نشر کند نزدیک کسی که اهل آن نباشد او اندر آن دعوی مدّعی بود.

گویند مردی دعوی دوستی کسی کرد آن جوان او را گفت این چگونه بود مرا برادری هست از من نیکوتر و بجمال تمامتر، آن مرد سر برآورد و بازنگریست و هر دو بر بامی بودند او را از آن بام بینداخت و گفت هر که دعوی دوستی ما کند و بدیگری نگرد جزاء او این بود.

سمنون محبّت را مقدّم داشتی بر معرفت، پیشینگان معرفت را مقدّم داشته اند بر محبّت و نزدیک محقّقانِ ایشان محبّت هلاک شدن است اندر لذّت و معرفت، شهود بود اندر حیرت و فنا اندر هیبت.

ابوبکر کتّانی بمکّه وقت موسم حدیث محبّت همی گفت پیران همه اندر آن سخن می گفتند و جنید بسال کمتر از همگنان بود گفتند بیار تا چه داری ای عراقی جنید ساعتی سر در پیش افکند و اشک از چشم وی فرو ریخت پس گفت بندۀ بود از نفس خویش بیرون آمده و بذکر خداوند خویش متّصل شده، قیام کننده باداء حقوق او بدل و بدو نگران، انوار هیبت او دل او را بسوخته بود و شرب او صافی گشته از کاس و داد او و جبّار او را کشف کرده از اسباب غیبت او، اگر سخن گوید بخدای گوید و اگر حرکت کند بامر خدای بود و اگر بیارامد با خدای بود و بخدای بود و خدای را بود پیران همه بگریستند و گفتند هیچکس درین زیادت نیارد، خدای تعالی ترا نیکوئی بسیار دهاد ای تاج عارفان.

گویند حق تعالی بداود عَلَیْه السَّلامُ وحی فرستاد که من حرام بکرده ام بر دلها که دوستی من و آن دیگری در وی شود.

ابوالعبّاس گوید خادم فُضَیْل بن عیاض که بول بر فضیل بگرفت فضیل دست برداشت و گفت یارب بدوستی من ترا که مرا ازین برهانی گفت هنوز برنخاسته بودیم که شفا پدید آمد.

و گفته اند محبّت ایثار است چنانک زن عزیز مصر گفت چون اندر دوستی یوسف بنهایت رسید گناه همه باز سوی خویش آورد گفت اَنا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ این همه من کردم، من او را بخویشتن دعوت کردم بر خویشتن بخیانت گواهی داد و اندر ابتدا عزیز را گفت ما جَزاءُ مَنْ اَرادَ باَهْلِکَ سُوءً اِلّا اَنْ یُسْجَنَ جزاء آنکس که با اهل تو بدی خواهد چیست مگر آنک او را اندر زندان کنی، در آن نیز مسامحت کرد. زندان فرا پیش داشت از بیم بلاء دیگر سختر از آن.

و از ابوسعید خرّاز حکایت کنند که گفت پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم و گفتم یارَسولَ اللّهِ معذورم دار که دوستی خدای مرا مشغول بکرده است از دوستی تو گفت ای مبارک هر که خدایرا دوست دارد مرا دوست داشته باشد.

گویند رابعه مناجات همی کرد و گفت الهی دلی که ترا دوست دارد بآتش بسوزی هاتفی گفت ما چنین نکنیم بما ظنّ بد مبر.

و گفته اند حب دو حرفست حا و با اشارت بدو آنست که هر که دوست دارد بگو تا از جان و تن بیرون آید.

و چون اجماع است میان قوم که محبّت موافقت است و نیکوترین موافقت ها موافقت دل است و محبّت آنست که از دوی بیزاری ستانی زیرا که مُحِبّ دائم با محبوب بود.

و اندرین خبر آمده است ابوموسی اشعری گوید که پیغامبر را گفتند صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مرد قومی را دوست دارد با ایشان نرسد پیغمبر گفت مرد باز آن بود که او را دوست دارد.

ابوعثمان حیری گوید از ابوحفص شنیدم بیشتر فساد احوال از سه چیز بود از فسق عارفان و از خیانت مُحِبّان و از دروغ مریدان.

ابوعثمان گوید فسق عارفان فرا گذاشتن چشم و گوش و زبان بود باسباب دنیا و منافع آن و خیانت محبّان اختیار هواء ایشان بود بر رضاء خدای تَعالی در آنچه پیش ایشان آید و دروغ مریدان آن بود که ذکر خلق بر رؤیت وی غلبه کند.

ابوعلی ممشادبن سعید عُکبری گوید اسپروجی را بخویشتن دعوت کرد در قبّۀ سلیمان عَلَیْهِ السَّلامُ ویرا اجابت نکرد ابن خطّاف او را گفت خویشتن را از من کشیده میداری که اگر خواهم این قبّه بر سلیمان افکنم سلیمان عَلَیْهِ السَّلامُ او را بخواند و گفت چه آورد ترا بدین گفتار و این دلیری چرا کردی مرغ گفت یا نَبِیَّ اللّهِ هرچه عاشقان گویند بریشان نگیرند گفت راست گوئی او را عفو کرد.