خواجوی کرمانی » سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو » بخش ۱۹۹ - نبرد سام با ابرها و چگونگی ایشان

چو بشنید ازو سام این گفتگوی

سوی ابرها تیز بنهاد روی

بدو گفت کای زشت ناپاک دیو

کشیده سر از راه کیهان خدیو

ستایش نکردی تو یزدان پاک

از آن پیکرت را کنم چاک‌چاک

بگفت و درانداخت تیغ ستیز

که بر جان شومش شود رستخیز

ز تندی بیازید بر سام دست

ربودش ز دست تیغ آن پیل مست

بشد خیره زو سام و اندیشه کرد

ز اندیشه دل را یکی پیشه کرد

بزد دست بر سوی گرز گران

بیامد سپهدار نام‌آوران

یکی گرز زد بر سر ابرها

که گشتی ازو توتیا اژدها

گرفتش سر گرز و آمد به زور

که از زور او گشت تاریک مور

ز دست سپهدار بیرون کشید

بینداخت بر چرخ شد ناپدید

چو سامش چنان دید شد خیره‌سر

بنالید بر داور دادگر

کزین گونه دیوی بدین گفت و یال

که او را به نیرو نباشد همال

چه سازم که او را به چنگ آورم

سر شوم او زیر سنگ آورم

براندازم این دیو را در جهان

به نیروی دادار و تاج مهان

نشاید که از من مر این جان برد

همی درد را سوی درمان برد

پس آنگه جهان گردد از وی خراب

دل مردم از کینه سازد کباب

بگفت و کمان را به زه برکشید

ز ترکش خدنگ سه پر در کشید

خدنگی چو مژگان یارش دراز

حریف افکن و که بر و دل‌گداز

که پیکانش از سنگ کردی گذر

دل آهن از وی بدی در خطر

به نیرو درآمد بغل برگشاد

بیفکند بر دیو تیره‌ نهاد

بیازید چنگال دیو نژند

خدنگش گرفت و به یک سو فکند

دگر تیر بگشاد و بگرفت باز

نیامد ز تیرش خطر کینه‌ساز

همه ترکش خود تهی کرد سام

که نامد سر دیو جنگی به دام

بپیچید از آن جنگ سالار گرد

در اندیشه شد گرد با دستبرد

کمند دلیری به یاد آمدش

دل پهلوانیش شاد آمدش

ز فتراک بگشاد خم دوال

که آرد به بند اندر آن بدسگال

درانداخت خمش در آن نره دیو

به نیرو درآمد سپهدار نیو

کشیدش به زانو به روی زمین

غریونده شد دیو پر خشم و کین

به دو دست بگرفت خم کمند

بجوشید بر خویش دیو نژند

همه خم سالار را پاره کرد

دل پهلوان سخت بیچاره کرد

سپهبد فرو ماند و حربه نماند

در آن ماندگی نام یزدان بخواند

ازو خواست فیروزی زور نیو

که او بود دادار کیهان خدیو

سنان را ربود آن دلیر جوان

سوی ابرها داد آنگه عنان

بزد نیزه بر سینه ابرها

در آمد به حمله چو نر اژدها

گرفتش همان نیزه را دیو نر

به هم برشکستش همه سر به سر

بدو گفت آنگاه دیو دژم

که کوتاه ساز این همه رزم و دم

نتابی در آخر درآئی ز پای

مکن خیرگی پیش رزم‌آزمای

نتابیده با من کسی در جهان

ز دیو و زمردم کهان و مهان

سخن بشنو از من ازین مرز و بوم

عنان را بگردان نکن روز شوم

اگر نه سرانجام بر دست من

بماند گلوی تو بر شصت من

جوانی مکن پند من گوش کن

ز دل جنگ و کینه فراموش کن

رها کن مرا تا بری جان به در

که بر من نگردید کس نامور

به پاسخ بدو گفت سام سوار

که یک رزم ماندست در کارزار

چنین است آئین ایرانیان

که بندند در رزم هر گه میان

به میدان چو ناید سلیحی به بند

به تیر و به گرز و به تیغ و کمند

چو این آزمایش شود روز جنگ

پس آنگه به کشتی بیارند چنگ

ببینند تا کارشان چون شود

ز خون که آورد گلگون شود

کنون کار کشتی بماندست و بس

که بر هم چو سامان بود دسترس

بخندید از گفتنش ابرها

که ناید ز دستم رها اژدها

گمان تو بر من غلط رفته است

به تو شاه تسلیم بد گفته است

تو را او به کشتن فرستاده است

همه ساز مرگ تو آماده است