خواجوی کرمانی » سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو » بخش ۱۹۴ - رفتن سام بالای کوه فنا و جنگ کردن با دیوان

چو خورشید سر بر زد از کوهسار

سراسر جهان شد چو خرم بهار

چو آئینه چین برون شد ز زنگ

سفیداج زد بر رخ قیر رنگ

به قلواد گفت آن یل نامدار

نه برگشت شاپور از آن کوهسار

برآنم که او را بد آمد به پیش

دگرگونه گردید آئین و کیش

چنین گفت قلواد را پهلوان

که شاپور را کشت تیره روان

که امشب یکی خواب دید بد دیده‌ام

از آن خواب بر جانش ترسیده‌ام

تو اینجا زمانی نگه دار جا

که تا من شوم نزد آن تیره را

که در جنگ پیل است آن شیرمرد

نشاید که او را درآرد به گرد

که دیو است و وارونه و تیره کیش

هر آن کس که بیند زند زخم پیش

همین دم به فرمان یزدان خدیو

نشانی نمانم از آن زشت دیو

که گیتی ز دستش به تنگ اندرست

پری‌دخت را پا به سنگ اندرست

پری‌دخت آن ماه پرمهر را

ببینم دگر باره آن چهر را

بگفت و بپوشید جنگی زره

بزد بر سر ترک رومی گره

نشست از بر تندباره چو باد

به پیکار آن بدکنش رو نهاد

به سوی بیابان بیامد چو شیر

غریونده مانند ببر دلیر

که ناگه به سرچشمه‌ای در رسید

پیاده شد آن پهلو پاک دید

از آن آب روی و سر و تن بشست

به پیش جهاندار آمد نخست

بدان جا باستاد بهر نماز

بنالید بر داور بی‌نیاز

که ای پاک دادار گیتی خدای

تو باشی به هر جایگه رهنمای

ز تو گشت پیدا چو دیو و پری

دهی بنده‌ای را تو پیغمبری

یکی بنده خوار افتاده‌ام

دل زار از دست خود داده‌ام

بنالید و مالید رخ بر زمین

ستایش نمودش به جان آفرین

ز بس گریه بربود او را ز هوش

به گوشش فرو گفت فرخ سروش

که ای سام فرخ رخ نیک‌پی

تو چون آتشی دشمنانت چو نی

چنین است فرمان یزدان پاک

که از دیو و جادو نداری تو باک

نتابد که با تو کند دشمنی

ز نیرنگ جادو و اهریمنی

جهاندار دادار یار تو باد

سر نره‌دیوان شکار تو باد

چو اینها سپهدار بشنید ازو

برافروخت مانند گلبرگ رو

ز جا جست و بر شد به پشت غراب

دو ابروش پرتاب و دیده پر آب

چو آمد به پای که آن پهلوان

گروهی ز دیوان تیره روان

نشسته بر آن کوه سر دیده‌بان

به فریاد هر یک گشاده زبان

یکی گفت کای خیره تیره رای

کجا می‌روی تند رزم‌آزمای

ندانی مگر شاه دیوان دهر

ندیدی دو چشمش فشاننده زهر

سر نامداران دیو دمان

کزو چرخ و افلاک جوید امان

بویژه دلیری که چون اژدهاست

سر نامداران کوه فناست

چو بشنید ازو سام پرخاشجوی

بدو گفت بیهوده چندین مگوی

ورا ابر نام است و من اژدها

ز من ابرها برنیابد رها

کنون می‌روم سوی پیکار او

بدان تا بسازم همه کار او

چو بشنید دیو آنگهی نعره کرد

که ای نره دیوان روز نبرد

بیائید اینک سوی کارزار

که آمد هژبری درین کوهسار

ممانید او را که دم برزند

درین کوه‌پایه قدم برزند

زمین و زمان جمله دیوان شد همه

ز پیکار پهلو غریوان شدند

به یک دم رسیدند چندین هزار

که آن را خردمند نارد شمار

سپهدار ازیشان شگفتی بماند

فراوان همی نام یزدان بخواند

ازو خواست نیروی زورآوری

که تا اندر آید بدان داوری

بزد دست و شمشیر کین برکشید

همان درقه زر بر سر درکشید

بزد نعره گفتا منم سام شیر

که آرم سر چرخ گردون به زیر

جهان را به شمشیر گریان کنم

به نعره دل شیر بریان کنم

نترسم ز انبوه دیوان رزم

که باشد مرا رزم دیوان چو بزم

به فرمان دادار گیتی خدا

ز دیوان نمانم یکی را به جا

بگفت و یکی حمله آورد سخت

چو باد وزان که وزد بر درخت

یکی را بزد بر میان تیغ تیز

برآورد از جان او رستخیز

یکی را بزد تیغ بر فرق سر

که بشکافت آن دیو را تا کمر

از آن کوه سیلاب خون شد به زیر

از آن خون سپهبد به مانند شیر

بیفکند ازیشان ده و دو هزار

دگرها سراسیمه و دل فکار

شدش تیغ مانند مرجان به دست

وز آن نره‌دیوان فتادند پست

چو مستی که هرگز نشد هوشیار

فتادند تا صبح روز شمار

چو زان کوه برخاست آواز جنگ

ز جا جست آن دیو همچون پلنگ

بپرسید این کیست و وین ویله چیست

چنین شور و غوغا ندانم ز کیست

مگر رستخیز آمده آشکار

و یا رعد و برق است در کوهسار