بیا ساقی آن شربت جانفزای
به من ده که دارم غمی جانگزای
مگر چون بدان شربت آرم نشاط
غمی چند را در نوردم بساط
چو صبح از دم گرگ برزد زبان
به خفتن درآمد سگ پاسبان
خروس غنوده فرو کوفت بال
دهلزن بزد بر تبیره دوال
من از خواب آسوده برخاستم
به جوهرکِشی خاطر آراستم
طلبکار گوهر که کانی کَنَد
به پندار امید جانی کند
به خوناب لعلی که آرد به چنگ
ستیزه کند با دل خاره سنگ
چه پنداری ای مرد آساننیوش!
که آسان پر از دُر توان کرد گوش؟
گر انجیرخور مرغ بودی فراخ
نبودی یک انجیر بر هیچ شاخ
گزارنده پیکر این پرند
گزارش چنین کرد با نقشبند
که چون بامدادان چراغ سپهر
جمال جهان را برافروخت چهر
به جلوه برآورد خورشید دست
عروسانه بر کرسی زر نشست
سکندر به آیین شاهان پیش
بر آراست بزمی در ایوان خویش
غلامان گلچهره دلربای
کمر بر کمر گرد تختش به پای
گهی باده میخورد بر یاد کی
گهی گنج میریخت بر باد می
نشسته چنین چون یکی چشمه نور
که آوازِ داد آمد از راه دور
خبر برد صاحبخبر نزد شاه
که مشتی ستمدیدهٔ دادخواه
تظلم زنانند بر شاه روم
که بر مصریان تنگ شد مرز و بوم
رسیدند چندان سیاهان زنگ
که شد در بیابان گذرگاه تنگ
سواد جهان را چنان در نبشت
که سودا در آمد در آن کوه و دشت
بیابانیانی چو قطران سیاه
از آن بیش کاندر بیابان گیاه
چو کوسه همه پیر کودک سرشت
به خوبی روند ار چه هستند زشت
نه رویی که پیدا کند شرمشان
نه بر هیچکس مهر و آزرمشان
همه آدمیخوار و مردمگزای
ندارد در این داوری مصر پای
گر آید به یارگیری شهریار
وگر نی به تاراج رفت آن دیار
نه مصر و نه افرنجه مانَد نه روم
گدازند از آن کوهِ آتش چو موم
ز جمعی چنین دل پراکندهایم
دگر حکم شه راست ما بندهایم
شه دادگر داور دین پناه
چو دانست کهآورد زنگی سپاه
هراسان شد از لشگرِ بیقیاس
نباید که دانا بود بیهراس
ارسطوی بیداردل را بخواند
وزین دَر بسی قصه با او براند
وزیر خردمند پیروز رای
به پیروزی شاه شد رهنمای
که برخیز و بختآزمایی بکن
هلاک چنان اژدهایی بکن
برآید مگر کاری از دست شاه
که شه را قویتر کند پایگاه
شود مصر و آن ناحیت رام او
برآید به مردانگی نام او
دگر دشمنان را درآرد به خاک
شود دوست پیروز و دشمن هلاک
سکندر به دستوری رهنمون
ز مقدونیه برد رایت برون
یکی لشگر انگیخت کز تَرک و تیغ
فروزنده برقش برآمد به میغ
ز دریا سوی خشگی آورد رای
دلیلش سوی مصر شد رهنمای
همه مصریان شهری و لشگری
پذیره شدندش به نیکاختری
بفرمود شه کز لب رود نیل
کند لشگرش سوی صحرا رحیل
به پرخاش زنگی شتابان شدند
دو اسبه به سوی بیابان شدند
دلیران به صحرا کشیدند رخت
به کینخواه زنگی کمر کرده سخت
چو زنگی خبر یافت کهآمد سپاه
جهان گشت بر چشم زنگی سیاه
دو لشگر برابر شد آراسته
شد آزرمها پاک برخاسته
ز نعل سمندان پولاد میخ
زمین را ز جنبش برافتاد بیخ
ز بس نعره کهآمد برون از کمین
فرود اوفتاد آسمان بر زمین
ز گرز گرانسنگ چالشگران
شده ماهی و گاو را سر گران
ز شوریدن بانگ چون رستخیر
به وحش بیابان درآمد گریز
چو بر جنگ شد ساخته سازشان
گریزنده شد دیو از آوازشان
به جایی گرفتند جای نبرد
که گرما ز مردم بر آورد گرد
زمینی ز گوگرد بیآبتر
هوایی ز دوزخ جگرتابتر
ز تنّین به غور آمده غارها
در او فتنه را روز بازارها
در آن جای غولان وطن ساختند
چو غولان به هر گوشه میتاختند
چو گوهر فرو برد گاو زمین
برون جَست شیر سیاه از کمین
بر آفاق شد گاو گردون دلیر
برآمد ستاره چو دندان شیر
شب از ناف خود عطرسایی گشاد
جهان زیور روشنایی نهاد
برون شد یزکدار دشمنشناس
یتاقی کمر بست بر جای پاس
ستاره درآمد به تابندگی
برآسود خلق از شتابندگی
به یک جای هم روم و هم زنگبار
فرومانده زنگی و رومی ز کار