نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۱۲ - آغاز داستان و نسب اسکندر

بیا ساقی آن آب حیوان گوار

به دولت سرای سکندر سپار

که تا دولتش بوسه بر سر دهد

به میراث‌خوار سکندر دهد

گزارنده نامه خسروی

چنین داد نظم سخن را نوی

که از جمله تاجداران روم

جوان‌دولتی بود از آن مرز و بوم

شهی نامور‌، نام او فیلقوس

پذیرای فرمان او روم و روس

به یونان زمین بود ماوای او

به مقدونیه خاص‌تر جای او

نو آیین‌ترین شاه‌ِ آفاق بود

نوا‌زادهٔ عیص اسحاق بود

چنان دادگر بود کز داد خویش

دُم گرگ را بست بر پای میش

گلوی ستم را بدان‌سان فشرد

که دارا بدان داوری رشک برد

سبق جست بر وی به شمشیر و تاج

فرستاد کس تا فرستد خراج

شه روم را بود رایی درست

رضا جست و با او خصومت نجست

کسی را که دولت کند یاوری

که یارد که با او کند داوری‌؟

فرستاد چندان بدو گنج و مال

کزو دور شد مالش بد سگال

بدان خرج خشنود شد شاه روم

ز سوزنده آتش نگه‌داشت موم

چو فتح سکندر در آمد به کار

دگرگونه شد گردش روزگار

نه دولت نه دنیا به دارا گذاشت

سنان را سر از سنگ خارا گذاشت

در این داستان داوری‌ها بسی‌ست

مرا گوش بر گفتهٔ هر کسی‌ست

چنین آمد از هوشیاران روم

که زاهد زنی بود از آن مرز و بوم

به آبستنی روز بیچاره گشت

ز شهر و ز شوی خود آواره‌گشت

چو تنگ‌آمدش وقت بار‌افکنی

برو سخت شد درد آبستنی

به ویرانه‌ای بار بنهاد و مرد

غم طفل می‌خورد و جان می‌سپرد

که گویی ‌«که پرورد خواهد تو را‌؟

کدامین دده خورد خواهد تو را؟»

وز این بی‌خبر بُد که پروردگار

چگونه ورا پرورد وقت کار

چه گنجینه‌ها زیر بارش کشند

چه اقبال‌ها در کنارش کشند

چو زن مرد و آن طفل بی‌کس بماند

کس بی‌کسانش به جایی رساند

که ملک جهان را ز فرهنگ و رای

شد از قاف تا قاف کشور گشای

مَلِک فیلقوس از تماشای دشت

شکار افکنان سوی آن زن گذشت

زنی دید مرده بدان رهگذر

به بالین او طفلی آورده سر

ز بی‌شیری انگشت خود می‌مزید

به مادر بر انگشت خود می‌گزید

بفرمود تا چاکران تاختند

به کار زن‌ِ مرده پرداختند

ز خاک ره‌، آن طفل را برگرفت

فرو ماند از آن روز بازی شگفت

ببرد و بپرورد و بنواختش

پس از خود ولیعهد خود ساختش

دگرگونه دهقان آزر پرست

به دارا کند نسل او باز بست

ز تاریخ‌ها چون گرفتم قیاس

هم از نامهٔ مرد ایزد‌شناس

در آن هر دو گفتار‌، چستی نبود

گزافه سخن را درستی نبود

درست آن شد از گفتهٔ هر دیار

که از فیلقوس آمد آن شهریار

دگر گفته‌ها چون عیاری نداشت

سخنگو بر آن اختیاری نداشت

چنین گوید آن پیر دیرینه سال

ز تاریخ شاهان پیشینه حال

که در بزم خاص ملک فیلقوس

بتی بود پاکیزه و نو‌عروس

به دیدن همایون‌، به بالا بلند

به ابرو کمان‌کش‌، به گیسو کمند

چو سروی که پیدا کند در چمن

ز گیسو بنفشه ز عارض سمن

جمالی چو در نیم‌روز آفتاب

کرشمه‌کنان نرگسی نیم‌خواب

سر زلف پیچان چو مشک سیاه

وزو مشگ‌بو گشته مشکوی شاه

بر آن ماه‌رو شه چنان مهربان

که جز یاد او نامدش بر زبان

به مهرش شبی شاه در برگرفت

ز خرمای شه‌، نخل‌بُن برگرفت

شد از ابر نیسان صدف باردار

پدیدار شد لؤلؤ شاهسوار

چو نُه مه برآمد بر آبستنی

به جنبش درآمد رگ رستنی

به وقت ولادت بفرمود شاه

که دانا کند سوی اختر نگاه

ز راز نهفته نشانش دهد

وز آن جنبش آرام جانش دهد

شناسندگان برگرفتند ساز

ز دور فلک باز جستند راز

به سیر سپهر انجمن ساختند

ترازوی انجم برافراختند

اسد بود طالع خداوند زور

کزو دیدهٔ دشمنان گشت کور

شرف یافته آفتاب از حمل

گراینده از علم سوی عمل

عطارد به جوزا برون تاخته

مه و زهره در ثور جا ساخته

بر آراسته قوس را مشتری

زحل در ترازو به بازیگری

ششم خانه را کرده بهرام جای

چو خدمت‌گر‌ان گشته خدمت‌نما‌ی

چنین طالعی کامد آن نور ازو

چه گویم زهی چشم بد دور ازو

چو زاد آن گرامی به فالی چنین

برافروخت باغ از نهالی چنین

در احکام هفت اختر آمد پدید

که دنیا بدو داد خواهد کلید

از آن فرخی مرد اختر‌شناس

خبر داد تا کرد خسرو سپاس

شه از مهر فرزند پیروز‌بخت

در گنج بگشاد و برشد به تخت

به شادی گرایید از اندوه و رنج

به خواهندگان داد بسیار گنج

به پیروزی آن می مشگبوی

می و مشگ می‌ریخت بر طرف جوی

چو شد ناز پرورده آن شاخ سرو

خرامنده شد چون خرامان تذرو

شد از چنبر مهد میدان‌گر‌ای

ز گهواره در مرکب آورد پای

کمان خواست از دایه و چوبه تیر

گهی کاغذش بر هدف گه حریر

چو شد رُسته‌تر‌، کار شمشیر کرد

ز شیر افکنی جنگ با شیر کرد

وز آن پس نشاط سواری گرفت

پی شاهی و شهریاری گرفت