خواجوی کرمانی » سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو » بخش ۱۵۵ - کشته شدن زرینه بال به دست سام و چگونگی آن

به پاسخ چنین گفت کای پاکزاد

که من جبرئیلم به شداد عاد

خبرها رسانم به شداد عاد

بود پایه‌ام بر فلک سخت شاد

کنون آمدم کز تو گیرم خبر

که چون آمدی اندرین بوم و بر

دگر آمدم تا همه کام تو

به گردون رسانم همه کام تو

به هر کس که من آمدم ناگهان

سرافراز گردید اندر جهان

به پیغمبری نام او شد بلند

بر شاه شداد شد ارجمند

من از پیش دادار دهر آمدم

نه از جور و بیداد و قهر آمدم

خدیو جهان کرده با تو پیام

که ای تخم گرشسب سالار سام

اگر تو بیائی به نزدیک من

همان پیش گردان این انجمن

ستایش نمائی مرا در جهان

سرافراز گردی میان مهان

کنم نام پیغمبر مرسلت

اگر پاس داری زبان و دلت

کنی بر همه سروران سروری

پرستش کنندت به پیغمبری

شوی بر زمین و زمان پادشاه

به فرمانت باشد همه مهر و ماه

بخندید از آن گفته سالار سام

که ای کافر گمره تیره کام

ازین ژاژخانی یکی باز گرد

به یزدان دارنده دمساز گرد

خدائی که چرخ برین آفرید

به پستی بدین‌سان زمین آفرید

ز گل گل دهد میوه از خار خشک

نسیج از تن کرم خونابه مشک

به زنبور هم داده او نیش و نوش

به انسان دهد دانش و عقل و هوش

زبان سراینده و پا و دست

که از بحر گوهر درآرد به پست

ز یک پشه‌ای می‌کشد ژنده پیل

روان کرده از صنع خود رود نیل

همو جان ده است و همو جان ستان

شد از قدرتش خاک ره بوستان

ز شداد موئی نیاید پدید

ازو قدرت پشه‌ای کس ندید

ازو باز گرد و به یزدان گرا

که یزدان بود بر همه رهنما

وگر آن که گمراه و بیدین بوی

به یزدان دارنده پر کین بوی

وگرنه به گرز گران پیکرت

بکوبم که پیدا نباشد سرت

همه مرز شداد بر هم زنم

همه دست و پایش به هم برزنم

نمانم یکی را ز شدادیان

براندازم از دهر این جادویان

به پاسخ بدو گفت زرینه بال

که ای سام بیهوده چندین منال

مشو غره بر بازوی خویشتن

بدین یال و کوپال لشکرشکن

که از فره بخت شداد عاد

که گر کوه باشی دهندت به باد

بویژه نتابی به یک دست من

گلویت بماند ابر شصت من

از آن آمدن سوی پیکار تو

که سازم درین جایگه کار تو

ببندم دو دستت به خم دوال

بدان تا بدانی تو زرینه بال

به فرمان شداد با بند و غل

چو بندی که باشد به مانند نعل

به درگاه شداد عادت برم

پیاده شتابان چو بادت برم

برآشفت ازو گرد پرخاشخر

بدو گفت کای گمره بدگهر

اگر تو ببندی به میدان مرا

چو دارم به کف نیزه و گرز را

بیابم به درگه ستایش کنم

به شدادیان من نیایش کنم

ز یزدان بگردم به مانند باد

کنم سجده در پیش شداد عاد

اگر نه ببندم دو دستت به جنگ

نهم بر سر و گردنت پالهنگ

پس آنگه بگردی تو از راه دیو

ستایش کنی پیش کیهان خدیو

بدو گفت آری به پیمان کنم

که جان را به پیشت گروگان کنم

ولیکن من و تو به آوردگاه

بباشیم از هر دو سر دادخواه

به تنها بگردیم و جنگ آوریم

به فرمان دادار چنگ آوریم

بگفت این و برجست زرینه بال

ز سیصد رش افزون برافروخت یال

یکی گرز برداشت چون سخت کوه

که شد از گرانیش گردون ستوه

بغرید ماننده تیره ابر

که از نعره‌اش سوخت جان هژبر

زمانه ز هیبت بلرزید پاک

فرو شد دو پایش در آن تیره خاک

سپهبد بپوشید جنگی زره

ز کینه دو ابرو زده بر گره

میان تنگ دربست شیر دلیر

غراب چو اژدر درآورد زیر

برانگیخت در دشت آورد اسب

بجوشید مانند آذرگشسب

برآورد کوپال زرینه بال

بزد بر سر سام فرخنده فال

که لرزید میدان آورد و کوه

ز لرزش زمین شد سراسر ستوه

چو رد کرد آن گرز را پهلوان

بدانست پیکار تیره روان

عمودی دگر کوفت بر نامدار

که پیچید آواش بر کوهسار

سه گرز از کف دیو چون کرد رد

بدان سان که از پهلوانان سزد

پس آنگه چنین گفت سالار نیو

که ای گمره بدرگ خیره دیو

ز من هم یکی زور بازو ببین

که چونند شیران به هنگام کین

که دارند هنگام آوردگاه

دلیران و گردان ایران سپاه

بدو گفت پس دیو زرینه بال

که از فر شداد با زور و یال

نتابید با من کسی گاه جنگ

به چنگال آرم ز دریا نهنگ

تن اژدها را بدرم به زور

نتابد ز ترسم ز اندیشه هور

ندانم که چونست پیکار تو

مگر هم خدیوم بود یار تو

بخندید ازو سام روشن‌روان

برآورد آنگه عمود گران

خدای جهان را یکی یاد کرد

به حمله درآمد به سوی نبرد

بزد برکمرگاه جبریل عاد

که پیچید بر خویشتن بدنژاد

جهان تیره شد پیش برگشته بخت

بدانست آنگه که مردیست سخت

دگرباره افراخت کوپال و برز

بزد بر سر سام فرخنده گرز

گه آن زد برین گاه این زد بر آن

طپید از صلابت زمین و زمان

شده دشت بازار آهنگران

ز بازو و کوپال کند آوران

چنین تا همه دسته گردید خم

دل سام پهلو ازو شد دژم

بیفکند گرز و برآورد تیغ

که از تیزیش مرگ خوردی دریغ

چو الماس جانکاه پر موج خون

نهنگی که دریا ازو شد زبون

کشید از نیامش بدان گونه شیر

ز شمشیر او گشت بهرام سیر

درانداخت شمشیر بر بدسگال

که بفکند از کتف او بال و یال

چو دیو آنچنان دید از بیم جان

به یک دست آمد سوی پهلوان

گرفتش کمرگاه سالار نیو

به نیرو درآمد مر آن خیره دیو

که تا سام را برکند از زمین

سرآرد بدو روز پیکار و کین

بخندید پهلو ز نیروی او

بدو گفت کای دیو پرخاسجو

ز شداد بر گرد و یزدان پرست

نگردد زبون هیچ یزدان پرست

چو بشنید او نام یزدان پاک

نگردید خرم شدش سینه چاک

نیارست نام خدا را شنید

ترشروی چون قیر دیو پلید

به پاسخ بدو گفت کای بدنژاد

نگردم ز آئین شداد عاد

که او داد این کالبد را توان

به جبریل خود داده روشن روان

مرا جان و تن زیر فرمان اوست

زمین و زمان و روان زان اوست

تو گوئی ز یزدان خود باز گرد

خدائی که جان مرا ساز کرد

چگونه فرامش کنم رای او

دگر کس نبینم ابر جای او

سر از رای دادار پیچی تو هیچ

چرا پس مرا رای داری بسیچ

چو بشنید ازو سام آورد خشم

بگرداند بر کینه بر دیو خشم

بزد تیغ دیگر ورا بر میان

که از زخم سالار شد پرنیان

پس آنگه بزد خویش را بر سپاه

که از گرد او تیره شد هور و ماه

همان گرد قلواد و شاپور شیر

یکی حمله کردند با دار و گیر

به یک دم فکندند در کارزار

ز گردان جنگی هزاران هزار

سپهبد ز میدان یکی بازگشت

به نزدیکی شاه جنی گذشت

بدو گفت دادار یار تو باد

تن عادیان خود شکار تو باد

امیدم که امیدت آید پدید

تن دشمنانت شود ناپدید

از آن رو به شداد شد آگهی

که تیره شده تخت شاهنشهی

پراندیشه شد شاه شداد عاد

ورا آتش از بیم در جان فتاد

تن جبرئیلت درآمد به خاک

شدش سینه از تیغ او چاک‌چاک

بترسید بر دست و بازوی سام

ز فیروز کوپال فرخنده کام

سراسیمه شد کافر شوربخت

به خاک اندر افتاد از روی تخت

گریبان بدرید و فریاد کرد

ز بیداد از درد دل داد کرد

که جبریل زرینه‌بالم کجاست

مر آن پیک فرخنده فالم کجاست

بکشت آتش دوزخم را ز آب

بهشت برینم شد از وی خراب

یکی بنده بر من برون آمده است

که مغرب زمین غرق خون آمده است

ازین بنده هرگز نبودم خبر

که بندد به کینه ازین سو کمر

همی گفت و می‌کند ریش پلید

که ناگه ز در اندر آمد شدید

که بد پور شداد بیداد دین

یکی کافری سر پر از خشم و کین

به بالا دو صد رش به پهنا چهل

که بد کوه البرز پیشش خجل

ورا چار پیلش کشیدی به دشت

به گرد عرابه همی گرد گشت

گرفتی به نیروی خرطوم پیل

ربودی و افکندی از رود نیل

سپه بود او را همی صدهزار

همه عادیان در صف کارزار

نبودش به کشتی کسی را همال

ستیزه‌گر و بدرگ و بدسگال

چو زان سان پدر را خروشنده دید

بدو گفت ناپاک بدرگ شدید

کزین سان چرائی همی سوگوار

بگفتش توئی ایزد کردگار

ز دست که داری چنین دل به درد

نشاید که داری تو بیم نبرد

به پاسخ بگفتند اسپهبدان

که ای نامور بخرد موبدان

یکی گرد از ایران زمین آمدست

ز بهر پری‌دخت چین آمدست

ببسته دو دست نهنکال دیو

به هم برزده سحر و افسون و ریو

همه بوم و بر گشته از وی خراب

گذر کرد از آتش و خاک و آب

کنون سوی مغرب زمین آمدست

بر ما پر از خشم و کین آمدست

همه آتش دوزخ کردگار

فروشست از ابر گوهرنثار

بدو یار گشته شه جنیان

به دل یار گشته بدو مهربان

همه باغ شداد زرینه خشت

مر آن گونه‌گون میوه‌های بهشت

که تعریفش اندر زبان قاصر است

که هر یک ازو قوت باصر است

به یغما ببردند آن سیم و زر

چه سام و چه جنی چه دیوان نر

چو این داستان نزد شداد رفت

همه خرمن عمر او باد رفت

فرستاد جبریل زرینه بال

به پرخاش آن پهلو بی‌همال

که شاید مر او را درآرد به بند

بیارد بر کردگار بلند

به یک زخم تیغش نگونسار شد

به نزد همه مالکان خوار شد

کنون رزم جوید ز شداد عاد

ندانیم او را چه باشد مراد

چو بشنید این گفتگوها شدید

رخش زرد شد چون گل شنبلید

به گردان لشکر خروشید و گفت

که رادی و گردی نشاید نهفت

که امروز سازید اسباب جنگ

زمانی مسازید بر کین درنگ

تن سام کوبم به گرز گران

نمانم که باشد دمی در جهان

نمانم که پی برنهد بر زمین

که خود شاد سازم خدای زمین

به آواز گفتند نام‌آوران

که ای نامور شهریار جهان

به فر تو او را سر آریم زیر

اگر ببر باشد اگر تند شیر

بگفتند و از جای برخاستند

به آهن سر و پا بیاراستند