نهاده یکی شمع سوزنده پیش
سرافکنده چون شمع در پای خویش
شب تار و امیدش از روز نه
بجز شمع هیچش دلافروز نه
چو پروانه میسوخت در پای شمع
ز سوزندگی رفته همپای شمع
ز بس کز دل خسته آتش فروخت
برو شمع سوزنده را دل بسوخت
چگویم که آن لحظه چون میگریست
غمش گفت با شمع خون میگریست
که ای تابناک اختر انجمن
سرافراز گردنکش و تیغزن
توئی قایماللیل و شبزندهدار
گر امشب بمیرم تو شب زندهدار
چو از پا فتادم تو بر پای باش
به بالین من پای بر جای باش
ز سوز جگر ناگزیرم چو تو
دمی گر نسوزم بمیرم چو تو
چو لاله همه خون دل میخوری
از آن رو چو سوسن زبان آوری
فروزنده سرفرازندهای
درازی ولیکن برازندهای
چو از آتشت کار دل در گرفت
دل آتشین کارت از سر گرفت
به آتش زبانی مده سر به باد
که کار تو با اشک چشم اوفتاد
شب افروز شب زندهداران توئی
چراغ دل و نور یاران توئی
اگر رشته جان بسوزد ترا
دل آتشین برفروزد ترا
وگر سوز دل گوئی از نکته باز
سرت را ببرند در دم به کاز
و یا آتشت در تن و دل زنند
نشانند بر نطع و گردن زنند
مزن دم که وابسته یک دمی
چو در دم بمیری چرا خرمی
تو آن سرفراز سرافکندهای
که سر یافتی همچنان زندهای
ترا حکم بر جان پروانه هست
که چندینت پروانه در خانه هست
چو پروانه داری بگو روشنم
که در بزمگه میر مجلس منم
به پروانه نور از تو گیرد چراغ
ولی هست پروانه را از تو داغ
چو ضحاک گشتی به عالم علم
ولی دم زنی هر دم از جام جم
درفشان درفش ار برافراختی
ز آتش چرا تاج سر ساختی
تو ضحاکی و مارت از دوش خاست
ولی نوشت از چشمه نوش خواست
مزن دم که خود خون خود میخوری
مکش سر که خود آب خود میبری
تو کافوری و عنبرت چاکر است
عجب جوهری کآتشست در خور است
زنی دم ز خلوتنشینان شام
که بر روی سجاده داری مقام
همه بزم پر گریه و سوز تست
پر از آه و درد جگرسوز تست
ریاضتکشی جام نوشین منوش
برهنه تنی دلق شمعی مپوش
گر آنی که پروانه میخواندت
که بر روی سجاده بنشاندت
برو گریه و سوز بر خود مبند
برآن گریه و اشک گرمت مخند
گهت میفروشند و گه میخرند
گهت میفروزند و گه میکشند
گرت ساختند از چه رو سوختند
به سنگت کشیدند و بفروختند
چه مرغی که بیبال گیری هوا
ولیکن چو بلبل نداری نوا
اگر پر برآری پرت برکنند
وگر سر برآری سرت برکنند
تو آن به نشینی که برخاستی
زدی راستی را دم آراستی
مگو سر پروانه را پیش کس
که پروانه روشن تو خوانی و بس
شهان را از آن محرمی در حرم
که شب زندهداری و ثابت قدم
نیازار زارت برآویختند
به کاشانه کشتند و خون ریختند
تو این رشته گرم کی بردهای
که با رشته عمری به سر بردهای
ولیکن تو هم پای بند چو من
که گرئی و بر گریه خندی چو من
در از دیده در دامن افشاندهای
ولی پاکدامن کجا ماندهای
درین بود کز گوهر شمع دان
زبانه زد این شمع آتشفشان
چو زد شمع خاور ز مشرق شعاع
شب تیره را کرده گردون وداع
هوا لاف سرچشمه نور زد
زمانه دم از گرد کافور زد
درآمد ز در خادمی همچو ماه
شتابان ز ایوان فغفور شاه
که برخیز و منشین و یک دم مپای
سواره شو ای گرد فرخنده رای
که شه عزم نخجیر دارد کنون
به نزهت زند خیمه از چین برون