بدین سان چو پاسی ز شب درگذشت
ز خون دل آتش ز سر درگذشت
نظر کرد آزاده قلواد را
یلی راستی سرو آزاد را
نشسته ندید اندر آن بارگاه
برآورده بر چرخ گردنده آه
که آیا کجا رفت و حالش چه بود
چه پیش آمد و در خیالش چه بود
ملالش گر از باده بگرفته است
و یا مست در گوشه خفته است
چو قلواد را در شبستان ندید
ز خرگه سراسیمه بیرون دوید
بگردید در صحن بستان سرای
بنالید چو مرغ دستان سرای
بسی جست وجو کرد و او را ندید
همی خواست از باغ بیرون دوید
ز ناگه نظر کرد در پای سرو
گرانمایه را دید همتای سرو
به خاک اندر افتاده چون پیل مست
برون رفته هوش از سر و دل ز دست
سمن برگش از غم زریری شده
رخ سرخش از هجر خیری شده
ز پا اندر افتاده بر چشمهای
چو آزاده سروی به سرچشمهای
ستاده به بالینش سرو بلند
خم اندر خم افکنده مشکین کمند
دو زلفش دو گردن کش سرفراز
دو چشمش دو آهوی روباه باز
شبش سایهبان بسته بر آفتاب
سر زلفش افکنده بر ماه تاب
رخش گلستان و لبش دلستان
زده سنبلش حلقه بر گلستان
صد آشوب در بابل از جادویش
شده ترک گردون ز جان هندویش
قدش همچو نخلی ز گلزار جان
چلیپای گیسوش ز نار جان
میان موی و بر موش از مو کمر
دهان تنگ شیرین چو تنگ شکر
دو گیسوش دلبند و رخ دلگشای
وصالش روانبخش و لب جان فزای
دل افروز خورشید شب زیورش
روانبخش یاقوت جان پرورش
تواناش جادو ولی ناتوان
دو آهوش هندو ولی دلستان
شهنشه چو آن زلف رخسار دید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
ندانست کان ماه یا روی اوست
سواد شب ار زلف هندوی اوست
بدو گفت حوری بگو یا پری
مه چرخ یا لعبت آذری
پریچهره خورشید شبگون نقاب
چنین گفت کای گرد فرهنگیاب
منم مهرافروز آتش عذار
رخم آتش و آب ازو شرمسار
چراغ چگل شمع توران زمین
خور خاور و شاه خوبان چین
فروزان رخم روز و شب زیور است
کمین خادمم سنبلم عنبر است
بدو گفت سام ای بت خاوری
ندانم چه کردی بدین یاوری
کز این گونه شیری شکار تو شد
بدین خاک ره خاکسار تو شد
چه مرغی تو ای کبک طوطی خرام
که افتادت این مرغ زیرک به دام
روان مهر افروز گفت ای جوان
شنو حال ما را به روشنروان
چو سلطان چشمم درآمد به صید
درافتاد این صید لاغر به قید
خروشان پلنگی درآمد ز کوه
شد از آهوی شیرگیرم ستوه
گوزنی مگر بر کمر میگذشت
به هنگام نخجیر برطرف دشت
کماندار چشمم چو بگشود شست
درافکندش از کوه چون پیل مست
مرنج ار زدم آهوئی را به تیر
که او شیر نر بود و من شیرگیر
من آن شاهبازم که بازان شاه
نیاید به چشمم به نخجیرگاه
به آهوی شیرافکن میپرست
بسی کردهام صید پیلان مست
بگفت این و دامن کشان برگذشت
روان همچو سرو روان درگذشت
به ایوان فرو شد چو تابنده ماه
بماند از پیش چشم فرخنده شاه
چو بگرفت قلواد را سام دست
همان گاه قلواد بر پای جست
چو سروی به پای یل اندر فتاد
همه راز دل پیش او برگشاد
که ای بر همه سرکشان نامدار
مرا اندرین ورطه معذور دار
ترا عیب کردم به دیوانگی
که مشهور بودم به فرزانگی
کنون آن چنان گشتهام پایبند
که هرگز نیایم برون از کمند
غریقم به بحری که پایانش نیست
امیرم به دردی که درمانش نیست
دلم دانهای دید و پر بر گشاد
بدان دانه در دام غم اوفتاد
چو چشمم به آن چشم بادام بود
ندانست کان دانه یا دام بود
دلی داشتم پیش ازین برقرار
خردمند و فرمانبر و هوشیار
ببرد آن دلم ناگهان دلبری
زبون گشته در دست زورآوری
من آنم که دایم به عقل و به رای
ترا بودمی در خرد رهنمای
در اقصای عزلت مکان داشتم
به قاف خرد آشیان داشتم
چو باز سفید از سر دست شاه
زدم بال بر قبه بارگاه
به پرواز رفتم در ایوان عشق
گرفتم هوا در گلستان عشق
چو بلبل به باغ آشیان ساختم
بدین دام خود را در انداختم
تو هم صید این دام و این دانهای
به شوریدگی چون من افسانهای
مرا دل ده اکنون چو دل دادهام
به دام محبت درافتادهام
تو دانی مگر سوز آتش که چیست
که هم شمع داند که پروانه کیست
کسی آگه از درد پنهان بود
که آشفته زلف جانان بود
طبیب ار به دردی گرفتار نیست
مر او را غم از درد بیمار نیست
تو دانی که در ده شتر راندگان
ندانند احوال واماندگان
ز سوز دل آنها خبر دادهاند
که از دل درین آتش افتادهاند
ترا عیب میکردم اندر الم
کنون غرقه گشتم به دریای غم
دلم از می عاشقی مست شد
مگر دستگیری که از دست شد
که چشمم بدان چشم بادام بود
ندانست کان دانه یا دام بود
از آن با تو میگویم این ماجرا
که درد دلم را تو دانی دوا
روان سام نیرم ورا پند داد
پس آنگه به پاسخ زبان برگشاد
که ای رفته از دیده پایت به گل
خرد رفته از دست و از دست دل
چنین صید تیرنظر گشتهای
برو سر بنه زان که سرگشتهای
درین وادی اینها که ره رفتهاند
که جان داده دل را به در بردهاند
بر آن کس حرامست دعوی عشق
که در خود نبیند تجلی عشق
حقیقت در آن چون بدین حی رسند
چو از خود گذشتند در وی رسند
ز جان درگذر تا به جانان رسی
چو در درد میری به درمان رسی
تو در عشق اگر مردهای، زندهای
چو در بند خویشی از آن بندهای
بسا کس که جان داد و جانان نیافت
فرو رفت در درد و درمان نیافت
ز میدان جانان کسی جان نبرد
که خون خورد و بر خاک جانان نمرد
برو خون خور و خون خود کن سبیل
که آتش، گلستان بود بر خلیل
در آتش بسوز ار دم از دل زنی
کز آتش بود شمع را روشنی
چو یک چند ازین داستان گفت سام
به آرامگه شد یل نیکنام
به پیش اندر آن سام شد رهسپر
که آید به شادی نشیند مگر
که ناگه برآمد ز روی هوا
غریوی که شد سام از هش جدا
ز مهتاب بستان سرا روز بود
هوا هم چو روی دلفروز بود
ز ناگه هوا یکسره تیره شد
وز ان چشم قلواد یل خیره شد
زمانی چو شد چشم را کرد باز
نشانی ندید از گو سرفراز
گریبان ز اندوه جان چاک کرد
به سر بر زد و روی بر خاک کرد
بماندند ازو انجمن درشگفت
جدا هر یکی راه بستان گرفت
که شاید نشانی ز فرخنده سام
بیابند گردند دل شادکام
کنون رخ بتابان ازین جا دری
سخن بشنو از شمسه خاوری
ملک ضیمران شاه خاورزمین
یکی دخترش بود چون حور عین
به بالا خرامنده سرو بلند
به گیسو برآشفته مشکین کمند
درخشان رخش چشمه آفتاب
درافشان لبش چشمه نوشیاب
دو برگ گلش سوسن مشک پوش
دو لعل لبش شهد و شکر فروش
شب دلستانش شبستان دل
گل لاله رنگش گلستان دل
دو جادوی مخمورش از خواب مست
دو هندوش در آب افگنده شست
لبش نوش داروی هر دردمند
سر زلفش آشوب هر پایبند
سیه زلف در زلف مشکینش ماه
زنج سیب و در سیب دلگیر جاه
سمن بوی نسرین بر و خوشخرام
به رخ شمع طلعت بدش شمسه نام
مگر در گذر سام را دیده بود
به رخسار او گرم گردیده بود
دلش رفته از دست و پایش به گل
مهش رفته از چشم و صبرش ز دل
شده آهوی چشم صیدافکنش
شکسته دل از زلف قیدافکنش
چو بلبل شده فتنه برگلشنی
چو آهو شده صید شیرافکنی
برآشفته چون چین گیسوی خویش
دو تا گشته چون طاق ابروی خویش
چو بادام میگون شده نیم مست
برون رفته چون زلف مشکین زدست
دلش دست در دامن جان زده
غمش چنگ در زلف جانان زده
ولیکن کس از خویش و اخوان او
نبود آگه از حال و سامان او
بجز اشک گرمش که همراز بود
و یا آه سردش که دم ساز بود
چو دید آن چنان مهر افروز را
بت یاسمن بوی فیروز را
برآشفت و گفت ای برآشفته موی
کجا بوده تیره شب بازگوی
پراکنده زلف از کجا میرسی
ز بستان چو باد صبا میرسی
به بوی که در باغ گردیدهای
به روی که چون غنچه خندیدهای
چو سرو از چمن میرسی راستی
مگر فتنه بودی که برخاستی
ز برگ سمن آب گل بردهای
دل لاله از غصه خون کردهای
مگر با صنوبر سری داشتی
که در بوستان قد برافراشتی
به بالا بلا بوده تا بود?
بگو راستی تا کجا بود?
دو هندوت آیا بر آتش چراست
کماندار چشمت کمانکش چراست
سمن بر چو گل زان سخن برشکفت
خم آورد در سرو سیمین و گفت
که ای آفتاب سپهر جمال
ندیده سپهرت به خوبی مثال
به برج شرف شمسه دلبری
قمر مهر روی ترا مشتری
جهان ملاحت سراسر تراست
بگویم چو آزادسروی و راست
دلم همچو پسته دهان تنگ بود
زمانی به بستانش آهنگ بود
دگر چون شنیدم که فرخنده سام
قدح نوش میکرد و با فر و کام
مرا در دل آمد که در گوش?
بچینم ز باغ رخش خوش?
نهم گوش بر قول مطرب دمی
به مرغ چمن بازگویم غمی
ولی هندویم چون که بنمود دست
درافتاد ماهی چو ماهی به شست
خدنگ افکن شیرگیرم چو تیر
گوزنی بزد بر لب آبگیر
ولیکن چو تیرم برون شد به شست
خطا کرده در شاهبازی نشست
چو آن شاهباز از هوا در رسید
همان لحظه سام از قفا در رسید
برآمد ز مرغان بلبل نوا
به یک ره خروشی که ای بینوا
چه مرغی که سیمرغت آید به دام
چه برجی که خورشیدت آمد به نام
توتیهو و طاووس شد صید تو
همان ایرج و سام در قید تو
چو صبح امیدم دمیدن گرفت
دو چشم نشاطم پریدن گرفت
یلی دیدم از شهر شاهنشهی
به قد راست مانند سرو سهی
خرامنده سروی به طالع چو ماه
چو گل رفته در ارغوانی کلاه
چو خورشید بد سام گیتی گشای
چو جمشید با جام گیتینمای
خط سبزش افکنده دفتر در آب
سر زلفش افکنده چنبر به خواب
بیفکنده طوطیش پر بر شکر
فکنده لبش شوری اندر شکر
ولی شمسه چون گفته میکرد گوش
درو خیره میگشت و میشد ز هوش
چو باز آمدی گفتی ای ماه روی
چو دیدی بیا یک به یک بازگوی
بدانست مهوش که آن راز چیست
دل شمسه در بند سودای کیست
به لعل بدخشان زمین بوسه داد
پس آنگه لب درفشانی گشاد
به صد لابه گفت ای بت دل گسل
نگار ختن شمع چین و چگل
چو دانی که در هر دمت همدمم
به هر حال در خدمتت محرمم
اگر زان که گشتی گرفتار دل
چه پنهان کنی از من اسرار دل
کسی را که دردی بود از حبیب
نشاید که پنهان کند از طبیب
پریوار در پرده رانی سخن
بیا پرده از کار خود برفکن
بت بربری لعبت آذری
کجا شمسه آن بانوی خاوری
به خنده سر درج در برگرفت
لب درفشان را به در درگرفت
که خاموش کن گفته ناگفتنت
وزین گونه دُردانه ناسفتنت
شدم صید شیرافگنی در شکار
چو خورشید بر شیر گردون سوار
مگر سام بر مسند ناز بود
مرا چشم بر روی او باز بود
گرفتم هوا هم چو باز سفید
هوا در سر و چشم و دل در امید
که باشد که چون بر هوایش پرم
مگر سایه افکند بر سرم
همم بال بشکست و هم پر بریخت
ز تیغ قضا چون توانم گریخت
دلم مبتلایست و جان پرغمست
ز سوز درون دیدهام پر نمست
ز هر چه نشاید توان گفت باز
که بسیار چیزست با سوز و ساز
نگار پری چهره آن دم به سوز
دلش باز میداد کای دلفروز
مخور غم که غمخور همه خون خورد
چو آتش همه آب مردم برد
مبادا گلت زعفرانی شود
به خون نرگست ارغوانی شود
پریوش نگاری که دلخواه تست
به تیره شبان طلعتش ماه تست
مخور غم که او نیز غمخوارهایست
دلش فتنه روی مه پارهایست
طبیب ار به دردی نشد پای بند
چه داند دوای دل دردمند
شود سام یل گر سپهر آشیان
و یا همچو عنقا شود بینشان
میندیش کو هم درآید به دام
شبی همچو روزت برآید به بام
بیا تا به شادی بنوشیم می
روان شاد سازیم از بانگ نی
چو غم جان بکاهد خرد کم شود
چه گفتم دو دیده پر از نم شود
سراینده از سام فرخ نژاد
شنیدم که زینسان سخن کرد یاد
که با آذرافروز مهر و سخن
بدید و سوی قصر شد ز انجمن