چنان تا به گاه سپیده براند
که مه در رکابش پیاده بماند
دم صبح بر جویباری رسید
به خرم لب کشتزاری رسید
همه سبزه دید و گل یاسمن
دریده صبا غنچه را پیرهن
نسیم بهار و لب جویبار
سرچشمه و ناله مرغ زار
برآورده بلبل ز گلبن صفیر
چو سرچشمه زندگی آبگیر
سراندر سرآورده آزاد سرو
نوا برکشیده خرامان تذرو
در و دشت خرم یکی بوستان
تو گفتی که بستان نه مینوست آن
دُرافشان بر او مهر گردون ز مهر
برآورده قصری سرش بر سپهر
به بستانسرا مرغ دستان سرا
پری را بدآن گلشن آرام و جا
سرافراز سام از فراز سمند
چو سلطان انجم ز چرخ بلند
فرود آمد و سوی بستان شتافت
چو بلبل به سوی گلستان شتافت
یکی کاخ دید اندرو چون بهشت
عقیقیش دیوار و زرینه خشت
روان گشته بر گوشه بارگاه
خرامنده سروی به رخساره ماه
یکی نازنین دختری دید سام
ابا عیش و با عشرت و تازهکام
که هرگز چنان نازنین کس ندید
ندید و نه از به خردان کس شنید
دوان رخ سوی سام نیرم نهاد
سخن گفت و پیشش زمین بوسه داد
که ساما چه سانت درین مرغزار
رسانیدم از پیش مردان کار
چو مهمان ما آمدی اندرا
قدح گیر و بند قبا برگشا
زمانی درین قصر خرم خرام
چو خورشید بر چرخ فیروزهفام
به عزم تماشا درین بارگاه
بگرد و بیاسای از رنج راه
بخندید از آن سام فرخنژاد
به خنده چنین گفت کای حورزاد
که باشی درین گلشن دلگشا
نژادت که باشد ایا دلربا
پریزاد بوسید روی زمین
همی کرد بر سام یل آفرین
چو از آفرین باز پرداخت گفت
که بر سام نیرم نباشد نهفت
من آن گور فربه سرینم که سام
همی خواست کش سردرآرم به دام
ز افسون جدا کردم از لشکرت
به خدمت ستادم کنون بر درت
همین گلشن و قصر زان من است
کجا عالمافروز نام من است
ز خوبان مرا نیست همتا و جفت
نمانم به دل هیچ راز نهفت
کنون راستیها بگویم ترا
ز دل گرد اندوه بشویم ترا
یکی روز پیش شه نیکنام
ترا دیدم و درفتادم به دام
به دام اندر افتاد و مرغ دلم
شب و روز اندوه بدحاصلم
چنین تا رسیدی به دشت شکار
ترا دور کردم ز مردان کار
کنون تشنه وصلم آبی بده
می عشق دادی کبابی بده
بدانست کان حور مهوش پریست
که از مهر او را به جان مشتریست
بدو آفرین کرد آن نیک رای
چو سرو اندر آمد به بستانسرای