کنم ابتدا از خداوند یاد
که هر مشکلی را بود او گشاد
کنون روی در روی جام آورم
یکی قصه از کار سام آورم
زبان را چو خلخال زرین کنم
سمند سخن سنج را زین کنم
کنون پر شگفتی یکی داستان
بپیوندم از گفته باستان
که چون رخت بیرون برم زین سرای
ز من یادگاری بماند به جای
که هر ذره خاکم غباری بود
پس از مرگ من یادگاری بود
اگر خود به مقصد رسد پای من
برآید به دولت تمنای من
بپردازم این نامه نامدار
که از من بماند بسی یادگار
اگر خود فلک را جز این نیست رای
بسا آرزوها که ماند به جای
زمانه نه بر من ستم کرد و بس
نبینم ز جور وی آزاد کس
جهان چولعین جهنده بود
خنک آنکه قهرش فکنده بود
بیا تا بشوئیم ازین دوست دست
نباشیم در دام او پای بست
سر پای بر چرخ گردون ز نیم
یکی روی بر خاک میدان نهیم
بهارست از خاک گل میدهد
عروس چمن در چمن میچمد
ز یک سوی نرگس قدح برگرفت
ز سوی دگر لاله ساغر گفت
بنفشه سر زلف بر باد داد
پریشانی من مرا یاد داد
مگر بلبل از غنچه بیداد داشت
ز دلتنگیش بانگ و فریاد داشت
چنین روز با شادمانی بود
بود گر به وقت جوانی بود
جوانی ز عیش و طرب سرمکش
که عیش و طرب با جوانیست خوش
پس از ما بسی روزگاران بود
که گل روید و نوبهاران بود
هزار آفرین بر لب راستان
بر آن کس که خوش خواند این داستان
نویسنده گر کج نخواهد نوشت
برومند بادا به خرم بهشت