پژوهنده نامه باستان
که از مرزبانان زند داستان
چنین گفت کین تاج و تخت و کلاه
کیومرث آورد کو بود شاه
چو آمد به برج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آئین و آب
بتابید از آنسان به برج بره
که گیتی جوان گشت ازو یکسره
کیومرث شد در جان کدخدای
نخستین به کوه اندرون داشت جای
سر تخت و بختش برآمد ز کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه
ازو اندر آمد همه پرورش
که پوشیدنی نو بد و نو خورش
به گیتی برو سال سی شاه بود
به خوبی چو خورشید بر گاه بود
همی تافت از تخت شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید
دو تا میشدندی بر تخت اوی
از آن فر و زان بر شده بخت اوی
به رسم نماز آمدندش به پیش
از آن جایگه برگرفتند کیش
پسر بد مر او را یکی نامجوی
هنرمند و همچون پدر خوبروی
سیامک بدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود
ز گیتی به دیدار او شاد بود
که بس بارور شاخ و بنیاد بود
به جانش بر از مهر گریان بدی
ز بیم جدائیش بریان بدی
برآمد برین کار بر روزگار
فرززنده شد اختر شهریار
به گیتی نبد هیچکس دشمنش
مگر در جهان ریمن اهریمنش
به رشک اندر اهریمن بدسگال
همی رای زد تا بیا کند یال
یکی بچه بودش ز گرک سترگ
دلاور شده با سپاه بزرگ
جهان شد بر آن دیو بچه تباه
ز بخت سیامک چه از بخت شاه
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست
همی گفت با هر کسی راز خویش
جهان کرد پر آواز خویش
کیومرث شه زین کی آگاه بود
که تخت مهی را جز او شاه بود
یکایک بیامد خجسته سروش
بسان پری با پلنگینه پوش
مر او را بگفت این سخن دربدر
که دشمن چه سازد همی با پدر
سخن چون به گوش سیامک رسید
ز کردار بدخواه دیو پلید
دل شاهبچه برآمد به جوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش