اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

عاشق بکوی عشق چو خود را فدی کند

معشوقش از خودی خود او را خودی کند

هر لحظه هست و نیست شود نفس کاینات

فیض خدا چو هرنفس آمد شدی کند

روشن شود ز پرتو رخسار او جهان

حسن رخش چو جلوه گری ابتدی کند

غافل مشو ز یار و تعالوا شنو خطاب

هر سوت چو(ن) منادی غیب این ندی کند

نیکی ندید در دو جهان از خدا و خلق

هرکو به ره روان ره حق بدی کند

یابی سعادت ابدی از وصال دوست

گر زانکه دولت ازلی آمدی کند

شد مقتدا بمملکت عشق اسیریا

هرکو بعاشقان خدااقتدی کند