اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

گنج اسرار یقین در کنج خلوت حاصلست

واقف گنج معانی بیگمان صاحب دلست

ره بوحدت کی بری، تا در حجاب کثرتی

هرکه شد محجوب کثرت او ز وحدت غافلست

چون میان عاشق و معشوق نسبت عشق بود

میل آن با این و این یک نیز باآن مایلست

از کمالی نیست خالی هیچ نقصان در وجود

هرکه دارد این نظر می دان که مرد کاملست

هرکه غرق بحر وحدت شد خبر دارد زما

ورنه حال ما چه داند هرکه او بر ساحلست

آتش شوق جمالش در دل گردون فتاد

در هوای روی اوتنها نه پایم در گلست

زاهدا پیوسته چون در دست هجرانی اسیر

کی کنی باور که جان ما بجانان واصلست

گر نشان جوید کسی از ما بعالم گو مجو

زانکه ما را در مقام بی نشانی منزلست

قتل عاشق را بشمشیر جفا باطل مدان

گر قتیل عشق داند حق بدست قاتلست

مهر رویش از همه ذرات عالم ظاهر است

هر که این معنی نداند پیش دانا جاهلست

نیست محجوب از اسیری مهر روی نوربخش

ظلمت هستی ما اندر میانه حایل است