خورشید رخت از همه ذرات چو پیداست
بروحدت تو جمله جهان شاهد و گویاست
بی بهره ز دیدارتوشد دیده اعمی
بینا بجمال رخ تو دیده بیناست
بر بحر قدم نقش حبابست مراتب
ظاهر همه موجست و حقیقت همه دریاست
ذرات جهان ظاهر و باطن بحقیقت
از نور تجلی جمال تو هویداست
از باده توحید دلم مست مدامست
جانم ز فروغ رخ تو واله و شیداست
چون غیر تو در صورت و معنی نتوان یافت
پس این همه تغییر و تفاوت ز کجا خاست
حیران جمال رخ یار است اسیری
زان فارغ و آزاده ز دنیا و زعقباست