کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۲ - در وصف قصر پادشاهی

زهی دولتسرای آتش افروز

فروغ تو جهان را صبح نوروز

رخ افلاک را آئینه بامت

چراغ اختران روشن زجاهت

ز شأن تست گر چرخت ببالاست

بضبط مغز بالا پوست از جاست

نمود از رفعت شأنت عیانست

مگر خشتت ز خاک سر کشانست

گلت را خضر کرد دست آب پاشی

که تا باشد جهان پاینده باشی

بآن کرسی است از رفعت بنایت

که باشد طاق کسری خاکپایت

سعادت را عجب نقشی نشسته است

رخش بر آستانت نقش بسته است

زمین را سایه ات فیض الهی

گدائی در برت بهتر ز شاهی

بتعریفت سخن کوته کمند است

بلندی تو بر طاق بلند است

فلک در آستانت پرده داری

درت را اطلس او پرده واری

بگردون بسکه کردی آشنائی

محل جلوه ظل الهی

شهنشاه جهان دارای عالم

پناه اهل عالم تا بآدم

شهنشاهی که از فر خدائی

بگردون کرده قصرش خودنمائی

سجود در گهش بر جبهه دینست

بمژگان خاک رفتن فرض عینست

به پیش همتش در زیر افلاک

کف بگشاده ای دان این کف خاک

زعدلش دست مظلوم آنچنان چیر

که از سهم هدف ریزد پر تیر

همیشه باد از بخت مؤید

بتخت شاهی عالم مؤبد

نظر تا سوی این ایوان گذر کرد

زطاق آسمان قطع نظر کرد

برفعت چون کنم تعریف ایوان

گذار قافیه افتد بکیوان

ز بس بر رفته این ایوان والا

بگل خورشید اندو دست بنا

مصور چون درو صورت نگارد

ز زلف زهره موی خامه آرد

فراز مهر و مه طاقش کشیده است

که ابرو را مکان بالای دیده است

بیابد گر تماشائی در او بار

چو در حیران شود بر روی دیوار

بانداز جلایش صبح و خورشید

یکی آهار و دیگر مهره گردید

در اول پایه اش از خاک بگذشت

سرش زانسوی از افلاک بگذشت

تواضع پایه اقبال مندیست

بقدر خاکساری سربلندیست

در او شاه جهان مسندنشین است

کدامین سربلندی بیش ازین است

شهنشاهی که از احسان عامش

زمین را چون نگین بگرفته نامش

بعهدش آهو از شاخ گره گیر

گره واکرده از پیشانی شیر

زبیمش هر که چون شاهین جفا جوست

چو بهله خون ندارد در ته پوست

ضعیفان را قوی شد آنچنان کار

که باشد کاه پشتیبان دیوار

به نیرویش زموی خویش نخجیر

کشد زه بر کمان ناخن شیر

کبوتر گر بزنهارش درآید

تماغه از سر شاهین رباید

زدینداریش دست شرع بالاست

زقلب شرع اینمعنی هویداست

پناه دین درین ایام هندست

بعهدش قبة الاسلام هند است

چنان اسلام ازو گردیده محکم

که هندو زنده می سوزد ازین غم

نه هندو ماند و نه بتخانه در هند

نمی سوزد بجز پروانه در هند

طمع را همت او روی داده است

بلی دریا بسقا رو گشاده است

لبش در پاش و دستش گوهر افشان

نه با دریاست این همت نه با کان

همیشه باد درگاهش ز تعظیم

چون کعبه قبله گاه هفت اقلیم