روزی از روزهای دیماهی
چون شبِ تیر مه به کوتاهی
از دگر روز هفته آن به بود
ناف هفته مگر سهشنبه بود
روز بهرام و رنگ بهرامی
شاه با هردو کرده همنامی
سرخ در سرخ زیوری بر ساخت
صبحگه سوی سرخگنبد تاخت
بانوی سرخروی ِ سَقلابی
آن به رنگْ آتشی به لطفْ آبی
به پرستاریش میان در بست
خوش بوَد ماه آفتابپرست
شب چو مَنجوق برکشید بلند
طاق خورشید را درید پرند
شاه از آن سرخسیبِ شهدآمیز
خواست افسانهای نشاطانگیز
نازنین سر نتافت از رایش
دُر فشاند از عقیق در پایش
کای فلک آستانِ درگه تو
قرص خورشید ماهِ خرگه تو
برتر از هر دُری که بتوان سفت
بهتر از هر سخن که بتوان گفت
کس به گَردَت رسید نتْوانَد
کور باد آنکه دید نتواند
چون دعایی چنین به پایان برد
لعلِ کان را به کانِ لعل سپرد
گفت کز جمله ولایت روس
بود شهری به نیکوی چو عروس
پادشاهی درو عمارتساز
دختری داشت پروریده به ناز
دلفریبی، به غمزه جادوبند
گلرخی، قامتش چو سروْ بلند
رخ به خوبی، ز ماهْ دلکشتر
لب به شیرینی، از شکر خوشتر
زُهرهای دل ز مشتری برده
شکر و شمع پیش او مرده
تَنگِ شکر ز تَنگیِ شکرش
تنگدلتر ز حلقه کمرش
مشک با زلف او جگرخواری
گل ز ریحانِ باغ او، خاری
قدی افراخته چو سرو به باغ
رویی افروخته چو شمع و چراغ
تازهروییش، تازهتر ز بهار
خوبرنگیش، خوبتر ز نگار
خوابِ نرگس، خُمار دیده او
نازِ نسرین، درمخریدهٔ او
آبِ گُل، خاکِ رهپرستانش
گُل، کمربندِ زیردستانش
به جز از خوبی و شکرخندی
داشت پیرایه هنرمندی
دانش آموخته ز هر نَسَقی
در نبشته ز هر فنی ورقی
خوانده نیرنگنامههای جهان
جادوییها و چیزهای نهان
درکشیده نقابِ زلف به روی
سرکشیده ز بارنامه شُوی
آنکه در دور خویش طاق بوَد؟
سوی جفتش کی اتفاق بوَد؟
چون شد آوازه در جهان مشهور
کهآمدهست از بهشتِ رضوان حور
ماه و خورشید بچهای زادهست
زَهرهی شیر، عطاردش دادهست
رغبت هرکسی بدو شد گرم
آمد از هر سویی شفاعت نرم
این به زور آن به زر همیکوشید
و او زر خود بهزور میپوشید
پدر از جستجوی ناموران
کان صنم را رضا ندید در آن
گشت عاجز که چاره چون سازد
نرد با صد حریف چون بازد؟!
دختر خوبروی خلوتساز
دست خواهندگان چو دید دراز
جُست کوهی در آن دیار، بلند
دور چون دورِ آسمان ز گزند
داد کردن بر او حصاری چست
گفتی از مغز کوه کوهی رست
پوزش انگیخت وز پدر درخواست
تا کند برگ ِ راه رفتن راست
پدر مهربان از آن دوری
گرچه رنجید داد دستوری
تا چو شهدش ز خانه گردد دور
در نیاید ز بام و در زنبور
نیز چون در حصار باشد گنج
پاسبان را ز دزد ناید رنج
وان عروس حصاری از سر ناز
کرد کار حصار خویش بساز
چون بدان محکمی حصاری بست
رفت و چون گنج در حصار نشست
گنج او چون در استواری شد
نام او بانوی حصاری شد
دزد گنج از حصار او عاجز
کاهنین قلعه بُد چو روییندز
او در آن دز چو بانوی سقلاب
هیچ دزبانو آن ندیده به خواب
راه بربسته راهداران را
دوخته کام کامگاران را
در همه کاری آن هنر پیشه
چارهگر بود و چابک اندیشه
انجم چرخ را مزاج شناس
طبعها را بههم گرفته قیاس
بر طبایع تمام یافته دست
راز روحانی آوریده به شست
که ز هر خشک و تر چه شاید کرد
چون شود آب گرم و آتش سرد
مردمان را چه میکند مردم
وانجمن را چه میدهد انجم
هرچه فرهنگ را به کار آید
وآدیمزاد را بیاراید
همه آورده بود زیر نورد
آن بهصورت زن و به معنی مرد
چون شکیبنده شد در آن باره
دل ز مردم برید یکباره
کرد در راه آن حصار بلند
از سر زیرکی طلسمی چند
پیکر هر طلسم از آهن و سنگ
هر یکی دهرهای گرفته به چنگ
هرکه رفتی بدان گذرگه بیم
گشتی از زخم تیغها به دو نیم
جز یکی کاو رقیب آن دز بود
هرکه آن راه رفت، عاجز بود
و آن رقیبی که بود محرم کار
ره نرفتی مگر به گام شمار
گر یکی پی غلط شدی ز صدش
اوفتادی سرش ز کالبدش
از طلسمی بدو رسیدی تیغ
ماه عمرش نهان شدی در میغ
درِ آن باره کهآسمانی بود
چون درِ آسمان، نهانی بود
گر دویدی مهندسی یک ماه
بر درش چون فلک نبردی راه
آن پری پیکر حصارنشین
بود نقاش کارخانه چین
چون قلم را به نقش پیوستی
آب را چون صدف گره بستی
از سواد قلم چو طره حور
سایه را نقش برزدی بر نور
چون در آن برج شهربندی یافت
برج از آن ماه بهرهمندی یافت
خامه برداشت پای تا سر خویش
بر پرندی نگاشت پیکر خویش
بر سر ِصورت ِ پرند سرشت
به خطی هرچه خوبتر بنوشت
کز جهان هر کهرا هوای منست
با چنین قلعهای که جای منست
گو چو پروانه در نظاره نور
پای در نه، سخن مگوی از دور
بر چنین قلعه، مرد یابد بار
نیست نامرد را درین دز کار
هرکهرا این نگار میباید
نه یکی جان، هزار میباید
همّتش سوی راه باید داشت
چار شرطش نگاه باید داشت
شرط اول درین زناشویی
نیکنامی شدهست و نیکویی
دومین شرط آن که از سر رای
گردد این راه را طلسمگشای
سومین شرط آنکه از پیوند
چون گشاید طلسمها را بند
درِ این دژ نشان دهد که کدام
تا ز در جفتِ من شود نه ز بام
چارمین شرط اگر به جای آرد
ره سوی شهر زیرِ پای آرد
تا من آیم به بارگاه پدر
پُرسم از وی حدیثهای هنر
گر جوابم دهد چنانکه سزاست
خواهم او را چنانکه شرط وفاست
شُوی من باشد آن گرامیمرد
کانچه گفتم، تمام داند کرد
وانکه زین شرط بگذرد تنِ او
خون بیشرط او به گردن او
هرکه این شرط را نکو دارد
کیمیای سعادت او دارد
وانکه پی بر سخن نداند برد
گر بزرگست، زود گردد خرد
چون ز ترتیب این ورق پرداخت
پیش آنکس که اهل بود انداخت
گفت برخیز و این ورق بردار
وین طبقپوش ازین طبق بردار
بر در شهر شو به جای بلند
این ورق را به تاجِ در دربند
تا ز شهری و لشگری هرکس
کافتدش بر چو من عروس هوس
به چنین شرط، راه برگیرد
یا شود میرِ قلعه، یا میرد
شد پرستنده، وان ورق برداشت
پیچ بر پیچ راه را بگذاشت
بر در شهر بست پیکر ماه
تا درو عاشقان کنند نگاه
هرکه را رغبت اوفتد، خیزد
خون خود را به دست خود ریزد
چون به هر تختگیر و تاجوری
زین حکایت رسیده شد خبری
بر تمنای آن حدیث گزاف
سر نهادند مردم از اطراف
هرکس از گرمی جوانی خویش
داد بر باد زندگانی خویش
هرکه در راه او نهادی گام
گشتی از زخم تیغْ دشمنکام
هیچ کوشندهای به چاره و رای
نشد آن قلعه را طلسمگشای
وانکه لختی نمود چارهگری
هم فسونش ز چاره شد سپری
گرچه بگشاد از آن طلسمی چند
بر دگرها نگشت نیرومند
از سر بیخودی و بیرایی
در سر کار شد به رسوایی
بی مرادی کزو میسر شد
چند برنای خوب در سر شد
کس از آن ره، خلاصدیده نبود
همه ره جز سر بریده نبود
هر سری کز سران بریدندی
به در شهر برکشیدندی
تا ز بس سر که شد بریده به قهر
کله بر کله بسته شد در شهر
گِرد گیتی چو بنگری همه جای
نبوَد جز به سور، شهرآرای
وان پریرخ که شد ستیرهحور
شهری آراسته به سر نه به سور
نارسیده به سایه در او
ای بسا سر که رفت در سر او
از بزرگان پادشا زاده
بود زیبا جوانی آزاده
زیرک و زورمند و خوب و دلیر
صید شمشیر او، چه گور و چه شیر
روزی از شهر شد به سوی شکار
تا شکفته شود چو تازه بهار
دید یک نوشنامه بر در شهر
گرد او صد هزار شیشه زهر
پیکری بسته بر سواد پرند
پیکری دلفریب و دیده پسند
صورتی کز جمال و زیبایی
بُرد ازو در زمان شکیبایی
آفرین گفت بر چنان قلمی
کاید از نوکش آنچنان رقمی
گرد آن صورت جهانآرای
صد سر آویخته ز سر تا پای
گفت ازین گوهر نهنگآویز
چون گریزم که نیست جای گریز
زین هوسنامه گر بدارم دست
آورَد در تنم شکیبْ شکست
گر دلم زین هوس بهدر نشود
سر شود، وین هوس ز سر نشود
بر پرند ارچه صورتی زیباست
مار در حلقه، خار در دیباست
این همه سر بریده شد باری
هیچکس را به سر نشد کاری
سر من نیز رفته گیر، چه سود؟
خاکیی گشته گیر خاک آلود
گر نه زین رشته باز دارم دست
سر برین رشته باز باید بست
گر دلیری کنم به جان سفتن
چون توانم به ترک جان گفتن؟
باز گفت این پرند را پریان
بستهاند از برای مشتریان
پیش افسون آنچنان پرییی
نتوان رفت بیفسونگرییی
تا زبانبندِ آن پری نکنم
سر درین کارْ سرسری نکنم
چارهای بایدم، نه خُرد، بزرگ
تا رهد گوسفندم از دَم گرگ
هرکه در کار سختگیر شود
نظم کارش خللپذیر شود
در تصرف مباش خُرداندیش
تا زیانی بزرگ ناید پیش
ساز بر پردهٔ جهان میساز
سست میگیر و سخت میانداز
دلم از خاطرم خرابترست
جگرم از دلم کبابترست
به چنین دل چگونه باشم شاد؟
وز چنین خاطری چه آرم یاد؟
این سخن گفت و لختی اندُه خورد
وز نفس برکشید بادی سرد
آب در دیده زآن نظاره گذشت
نطع با تیغ دید و سر با تشت
این هوس را چنانکه بود نهفت
با کس اندیشهای که داشت نگفت
روز و شب بود با دلی پر سوز
نه شبش شب بد و نه روزش روز
هر سحرگه به آرزوی تمام
تا در شهر برگرفتی گام
دید آن پیکر نوآیین را
گور فرهاد و قصر شیرین را
آن گره را به صد هزار کلید
جست و سررشتهای نگشت پدید
رشتهای دید صدهزارش سر
وز سر رشته کس نداد خبر
گرچه بسیار تاخت از پس و پیش
نگشاد آن گره ز رشته خویش
کبر ازآن کار بر کناره نهاد
روی در جستجوی چاره نهاد
چارهسازی به هر طرف میجست
که ازو بندِ سخت گردد سست
تا خبر یافت از خردمندی
دیوبندی فرشتهپیوندی
در همه توسنی کشیده لگام
به همه دانشی رسیده تمام
همه همدستی اوفتادهٔ او
همه در بستهای گشادهٔ او
چون جوانمرد ازان جهان هنر
از جهاندیدگان شنید خبر
پیشِ سیمرغِ آفتابشکوه
شد چو مرغ پرنده کوه به کوه
یافتش چون شکفته گلزاری
در کجا؟ در خرابتر غاری
زد به فتراک او چو سوسن دست
خدمتش را چو گل میان در بست
از سر فرخی و فیروزی
کرد از آن خضر دانشآموزی
چون از آن چشمه بهره یافت بسی
برزد از راز خویشتن نفسی
زان پریروی و آن حصار بلند
وانکه زو خلق را رسید گزند
وان طلسمی که بست بر ره خویش
وان فکندن هزار سر در پیش
جمله در پیش فیلسوف کهن
گفت و پنهان نداشت هیچ سخن
فیلسوف از حسابهای نهفت
هرچه در خورد بود با او گفت
چون شد آن چارهجوی، چارهشناس
باز پس گشت با هزار سپاس
روزکی چند چون گرفت قرار
کرد با خویشتن سگالش کار
زآلت راه آن گریوه تنگ
هرچه بایستش، آورید به چنگ
نسبتی باز جست روحانی
کارَد از سختیش به آسانی
آنچنان کز قیاس او برخاست
کرد ترتیب هر طلسمی راست
اول از بهر آن طلبکاری
خواست از تیز همّتان یاری
جامه را سرخ کرد، کاین خون است
وین تظلّم ز جور گردون است
چون به دریای خون درآمد زود
جامه چون دیده کرد خونآلود
آرزوی خود از میان برداشت
بانگ تشنیع از جهان برداشت
گفت رنج از برای خود نبرم
بلکه خونخواه صدهزار سرم
یا ز سرها گشایم این چنبر
یا سر خویشتن کنم در سر
چون بدین شغل جامه در خون زد
تیغ برداشت، خیمه بیرون زد
هرکه زین شغل یافت آگاهی
کامد آن شیردل به خونخواهی
همّت کارگر درآن دربست
کاو بدان کار زود یابد دست
همّتِ خلق و رایِ روشن او
دِرع پولاد گشت بر تن او
وانگهی بر طریق معذوری
خواست از شاه شهر دستوری
پس ره آن حصار پیش گرفت
پی تدبیر کار خویش گرفت
چون به نزدیک آن طلسم رسید
رخنهای کرد و رقیهای بدمید
همه نیرنگ آن طلسم بکند
برگشاد آن طلسم را پیوند
هر طلسمی که دید بر سر راه
همه را چنبر اوفکند به چاه
چون ز کوه آن طلسمها برداشت
تیغها را به تیغ کوه گذاشت
بر در آن حصار شد در حال
دُهُلی را کشید زیر دوال
وان صدا را به گرد بارو جست
کند چون جای کنده بود درست
چون صدا رخنه را کلید آمد
از سر رخنه، دَر پدید آمد
زین حکایت چو یافت آگاهی
کس فرستاد ماه خرگاهی
گفت کای رخنهبند راهگشای
دولتت بر مراد راهنمای
چون گشادی طلسم را ز نخست
درِ گنجینه یافتی به درست
سر سوی شهر کن چو آب روان
صابری کن دو روز اگر بتوان
تا من آیم به بارگاه پدر
آزمایش کنم ترا به هنر
پرسم از تو چهار چیز نهفت
گر نهفته جواب دانی گفت
با توام دوستی یگانه شود
شغل و پیوند بیبهانه شود
مرد چون دید کامگاری خویش
روی پس کرد و ره گرفت به پیش
چون به شهر آمد از حصار بلند
از در شهر برکشید پرند
در نوشت و به چاکری بسپرد
آفرین زنده گشت و آفت مرد
جمله سرها که بود بر در شهر
از رسنها فرو گرفت به قهر
داد تا بر وی آفرین کردند
با تن کشتگان دفین کردند
شد سوی خانه با هزار درود
مطرب آورد و برکشید سرود
شهریان بر سرش نثار افشان
همه بام و درش نگار افشان
همه خوردند یک به یک سوگند
که اگر شه نخواهد این پیوند
شاه را در زمان تباه کنیم
بر خود او را امیر و شاه کنیم
کان سَرِ ما برید و سردی کرد
وین سَرِ ما رهاند و مردی کرد
وز دگر سو عروس زیباروی
شادمان شد به خواستاری شُوی
چون شب از نافههای مشک سیاه
غالیه سود بر عماری ماه
در عماری نشست با دل خوش
ماه در موکبش عماریکش
سوی کاخ آمد از گریوه کوه
کاخ ازو یافت چون شکوفه شکوه
پدر از دیدنش چو گل بشکفت
دختر احوال خویش ازو ننهفت
هرچه پیش آمدش ز نیک و ز بد
کرد با او همه حکایت خود
زان سواران کزو پیاده شدند
چاه کندند و درفتاده شدند
زان هزبران که نام او بردند
وز سر عجز پیش او مردند
تا بدانجا که آن ملک زاده
بود یکباره دل بدو داده
وانکه آمد چو کوه پای فشرد
کرد یکیک طلسمها را خرد
وانکه بر قلعه کامگاری یافت
وز سر شرط رفته روی نتافت
چون سه شرط از چهار شرط نمود
تا چهارم چگونه خواهد بود
شاه گفتا که شرط چارم چیست؟
شرط خوبان یکی کنند نه بیست
نوشلب گفت چار مشکل سخت
پرسم از وی به رهنمونی بخت
ور درین ره خرش فروماند
خرگه آنجا زند که او داند
واجب آن شد که بامداد پگاه
بر سر تخت خود نشیند شاه
خواند او را به شرط مهمانی
من شوم زیر پرده پنهانی
پرسم او را سؤال سربسته
تا جوابم فرستد آهسته
شاه گفتا چنین کنیم رواست
هرچه آن کردهای تو کرده ماست
بیشتر زین سخن نیفزودند
در شبستان شدند و آسودند
بامدادان که چرخ مینا رنگ
گرد یاقوت بردمید به سنگ
مجلس آراست شه به رسم کیان
بست بر بندگیش، بخت میان
انجمن ساخت، نامداران را
راستگویان و رستگاران را
خواند شهزاده را به مهمانی
بر سرش کرد گوهرافشانی
خوان زرین نهاده شد در کاخ
تنگ شد بارگه ز برگ فراخ
از بسی آرزو که بر خوان بود
آن نه خوان بود، کهآرزودان بود
از خورشها که بود بر چپ و راست
هرکس آن خورد کارزو درخواست
چون خورش خورده شد بهاندازه
شد طبیعت به پرورش تازه
شاه فرمود تا به مجلس خاص
بر محکها زنند زر خلاص
خود درون رفت و جای خویش بماند
میهمان را به جای خویش نشاند
پیش دختر نشست روی بهروی
تا چه بازیگری کند با شوی
بازیآموز لعبتان طراز
از پس پرده گشت لُعبتباز
از بناگوش خود دو لؤلؤی خُرد
برگشاد و به خازنی بسپرد
کاین به مهمان ما رسان به شتاب
چون رسانیده شد، بیار جواب
شد فرستاده پیش مهمان زود
وآنچه آورده بُد بدو بنمود
مرد لؤلؤی خُرد بر سنجید
عبره کردش چنانکه در گنجید
زان جواهر که بود در خور آن
سه دیگر نهاد بر سر آن
هم بدان پیک نامهور دادش
سوی آن نامور فرستادش
سنگدل چون که دید لؤلؤ پنج
سنگ برداشت گشت لؤلؤ سنج
چون کم و بیش دیدشان به عیار
هم برآن سنگ سودشان چو غبار
قبضهواری شکر بران افزود
آن دُر و آن شکر به یکجا سود
داد تا نزد میهمان بشتافت
میهمان باز نکته را دریافت
از پرستنده خواست جامی شیر
هردو در وی فشاند و گفت بگیر
شد پرستنده سوی بانوی خویش
وان ره آورد را نهاد به پیش
بانو آن شیر بر گرفت و بخوَرد
وآنچه زو مانده بُد، خمیر بکرد
برکشیدش به وزن اول بار
یک سر موی کم نکرد عیار
حالی انگشتری گشاد ز دست
داد تا برَد پیک راهپرست
مرد بخرد ستد ز دست کنیز
پس در انگشت کرد و داشت عزیز
داد یکتا دُری جهانافروز
شبچراغی به روشناییِ روز
باز پس شد کنیز حور نژاد
در یکتا به لعل یکتا داد
بانو آن در نهاد بر کف دست
عِقد خود را ز یکدگر بگسست
تا دری یافت هم طویله آن
شبچراغی هم از قبیله آن
هردو در رشتهای کشید به هم
این و آن چون یکی نه بیش و نه کم
شد پرستنده در به دریا داد
بلکه خورشید را ثریا داد
چون که به خُرد نظر بران انداخت
آن دو همعِقد را ز هم نشناخت
جز دویی در میان آن دو خوشاب
هیچ فرقی نبد به رونق و آب
مهرهای ازرق از غلامان خواست
کان دویم را سوم نیامد راست
بر سر دُر نهاد مهره خُرد
داد تا آنکه آورید، ببُرد
مهربانش چو مُهره با دُر دید
مهر بر لب نهاد وخوش خندید
ستد آن مهره و دُر از سر هوش
مهره در دست بست و دُر در گوش
با پدر گفت خیز و کار بساز
بس که بر بخت خویش کردم ناز
بخت من بین چگونه یار منست
کاین چنین یاری اختیار منست
همسری یافتم که همسر او
نیست کس در دیار و کشور او
ما که دانا شدیم و دانا دوست
دانش ما به زیر دانش اوست
پدر از لطف آن حکایت خوش
با پری گفت کای فریشتهوش
آنچه من دیدم از سؤال و جواب
رویپوشیده بود زیر نقاب
هرچه رفت از حدیثهای نهفت
یک بهیک با مَنَت بباید گفت
نازپروردهٔ هزار نیاز
پردهٔ رمز بر گرفت ز راز
گفت اول که تیز کردم هوش
عقد لؤلؤ گشادم از بن گوش
در نمودار آن دو لؤلؤ ناب
عمر گفتم دو روزه شد دریاب
او که بر دو، سه دیگر بفزود
گفت اگر پنج بگذرد هم زود
من که شکر به دُر درافزودم
وآن در و آن شکر به هم سودم
گفتم این عمر شهوتآلوده
چون در و چون شکر به هم سوده
به فسون و به کیمیا کردن
که تواند ز هم جدا کردن؟
او که شیری در آن میان انداخت
تا یکی ماند و دیگری بگداخت
گفت شکر که با در آمیزد
به یکی قطره شیر برخیزد
من که خوردم شکر ز ساغر او
شیر خواری بدم برابر او
وانکه انگشتری فرستادم
به نکاح خودش رضا دادم
او که داد آن گهر، نهانی گفت
که چو گوهر مرا نیابی جفت
من که هم عقد گوهرش بستم
وا نمودم که جفت او هستم
او که در جستجوی آن دو گهر
سومی در جهان ندید دگر
مهرهٔ ازرق آورید به دست
وز پی چشم بد در ایشان بست
من که مهره به خود برآمودم
سر به مهر رضای او بودم
مُهره مِهر او به سینه من
مُهر گنج است بر خزینه من
بر وی از پنچ راز پنهانی
پنج نوبت زدم به سلطانی
شاه چون دید توسنی را رام
رفته خامی به تازیانه خام
کرد بر سنت زناشویی
هرچه باید ز شرط نیکویی
در شکر ریز سور او بنشست
زُهره را با سهیل کابین بست
بزمی آراست چون بساط بهشت
بزمگه را به مشک و عود سرشت
کرد پیرایه عروسی راست
سرو و گل را نشاند و خود برخاست
دو سبکروح را به هم بسپرد
خویشتن زان میان گرانی برد
کانکَنِ لعل چون رسید به کان
جانکنی را مدد رسید از جان
گاه رخ بوسه داد و گاه لبش
گاه نارش گَزید و گه رطبش
آخر الماس یافت بر دُر دست
باز بر سینه تذرو نشست
مهره خویش دید در دستش
مهر خود در دو نرگس مستش
گوهرش را به مهر خود نگذاشت
مُهر گوهر ز گنج او برداشت
زیست با او به ناز و کامه خویش
چون رُخش سرخ کرد جامه خویش
کاولین روز بر سپیدی حال
سرخی جامه را گرفت به فال
چون بدان سرخی از سیاهی رست
زیور سرخ داشتی پیوست
چون به سرخی برات راندندش
مَلِکِ سرخجامه خواندندش
سرخی آرایشی نوآیینست
گوهر سرخ را بها زاینست
زر که گوگرد سرخ شد لقبش
سرخی آمد نکوترین سَلَبش
خون که آمیزش روان دارد
سرخ ازآن شد که لطف جان دارد
در کسانیکه نیکویی جویی
سرخ روییست اصل نیکویی
سرخگل، شاه بوستان نَبْوَد
گر ز سرخی درو نشان نبود
چون به پایان شد این حکایت نغز
گشت پُر سرخ گل هوا را مغز
روی بهرام از آن گلافشانی
سرخ شد چون رحیق ریحانی
دست بر سرخگل کشید دراز
در کنارش گرفت و خفت به ناز