کلیم » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - قصیده دیگر در مدح شاه جهان صاحبقران ثانی

نوبهار عشرتست این روزگار دیگرست

دور ما در دلگشایی همچو دور ساغرست

کارها رو در گشایش همچو گل آورده است

بستگی مانند قفل از خانه دل، بر درست

زاقتضای عیش پیران طفل مشرب گشته اند

بر همه خون صراحی همچو شیر مادرست

روی گردانیم از هر دل که گیرد رنگ غم

رو نمی بینم گر آئینه اسکندرست

دیده پوشیدم زنیک و بد حضور دل فزود

تا گرفتم روزن این خانه را روشنترست

شوق تا باقیست ننشیند بدل هرگز غبار

گرد ننشیند بر اخگر شعله تا در مجمرست

دل که صاف افتاد ازو دلها منور می شود

همچو جام می که هم آئینه هم روشنگرست

رشته ای بر پای مرغ عیش بند از تار ساز

کز پی پرواز همچون گل همه بال و پرست

هر نگاری را برنگی زیب و زیور داده اند

گردن مینای می را خون تقوی زیورست

پنبه را دانی چرا مینا دهد بر فرق جای

هر که سر میکشان پوشیده جایش بر سرست

هر نوای عشرتی کاید بگوش، از بزم ماست

حلقه رندان دف عیش و طرب را چنبرست

شادمانی راه بیرون شد نمی یابد زدل

عشرت اندر بند دلها همچو آب گوهرست

هر گل مقصد که می خواهی بچین از روزگار

گلستان دهر را نی باغبان و نی درست

نیست در باغ جهان گرد ملالی، گر بود

همچو بیماری نرگس راحت جان پرورست

هر که هست از وضع خود راضیست در بستان دهر

رقص سرو از تنگدستی، خنده گل از زرست

بسکه دوران ساز عشرت را مهیا می کند

می نوازد چنگ اگر در دست کاتب مسطرست

آرزوها را بطاق چرخ اگر باشد مکان

هیچ باکی نیست دست بخت زانرو برترست

چون نباشد بخت عشرت صبح طالع سازگار

روز وزن عید شاهنشاه والا گوهرهست

کارفرمای زنان، شاه جهان، والای دهر

آنکه خاک راه او بر فرق دولت افسرست

ثانی صاحبقران کز اول دور سپهر

در ره عید جهانداریش چشم اخترست

با دلش دریا تنگ ظرفست، مانند حباب

کوه در پیش وقارش کشتی بی لنگرست

دستش آن ابری که دریا تشنه باران اوست

همتش بحری که ریگ ساحل او گوهرست

حاصل دریا و کان در روز وزنش صرف شد

روزگار امروز حیران بهر وزن دیگرست

ریشه در آب بقا دارد ز یمن معدلت

نخل اقبالش که بر آفاق سایه گسترست

از زیان کاری بعهدش بسکه دوران توبه کرد

برق بهر کشته دهقان چو مهر انورست

تا بدستش داده ایزد اختیار روزگار

بی بنانش خانه تقدیر تیر بی پرست

جای آسایش بزیر آسمان خصمش نیافت

نقش ما هر جا که وا افتد زخاکش بسترست

چون فلک گردد غلامش ننگرد از ناکسیش

شاه را مطلب شکارست ارچه صید لاغرست

بی نسیم خواهش سایل ببحر دست او

موج احسان همچو انگشت از پی یکدیگرست

تا ضعیفانرا حمایت کرده عدل شاملش

گاه اصل خرمن اندر رشته مغز گوهرست

هادی فتح و ظفر در گرد هیجا تیغ اوست

رهنوردان را بشب آتش بجای رهبرست

تاج شاهی لازم فرق فلک فرسای اوست

بهر این معنیست گر پیوسته سر با افسرست

از گشاد کار در عهد ابد پیوند او

بند اگر در بند کس دیدست در نیشکرست

در چمن هر سو که بینی جدولی را موج زن

تا بساید بند پای سرو را سوهانگرست

بر سر افلاک بادا مستقر دولتش

خار تا پامال باشد جای گل تا برسرست