چون خَوَرْنَق به فرّ بهرامی
روضهای شد بدان دلارامی
کهآسمان قبلهٔ زمین خواندش
وآفرینش بهار چین خواندش
آمدند از خبر شنیدن او
صدهزار آدمی به دیدن او
هرکه میدیدش آفرین میگفت
آستانش به آستین میرفت
بر سِدیر خورنق از هر باب
بیتهایی روانه گشت چو آب
تا یمنتاب شد سهیل سپهر
آن پرستش نه ماه دید و نه مهر
عَدَنی بود در دُرافشانی
یمنی پُر سهیلِ نورانی
یمن از نقش او که نامی شد
در جهان چون ارم گرامی شد
شد چو برج حمل جهانآرای
خاصه بهرام کرده بودش جای
چونکه بر شد به بام او بهرام
زهره برداشت بر نشاطش جام
کوشگی دید کرده چون گردون
آفتابش درون و ماه برون
آفتاب از درون به جلوهگری
مه ز بیرون چراغ رهگذری
بر سر او همیشه باد وزان
دور از آن باد کوست باد خزان
چون فرو دید چار گوشهٔ کاخ
ساحتی دید چون بهشت فراخ
از یکی سو رونده آب فرات
به گوارندگی چو آب حیات
وز دگر سوی سدره جوی سدیر
دهی انباشته به روغن و شیر
بادیه پیش و مرغزار از پس
بادش از نافه برگشاده نفس
بود نعمان بر آن کیانی بام
به تماشا نشسته با بهرام
گرد بر گرد آن رواق بهشت
سرخی لاله دید و سبزی کشت
همه صحرا بساط شوشتری
جایگاه تذرو و کبک دری
گفت از این خوبتر چه شاید بود؟!
به چنین جای شاد باید بود
بود دستورش آن زمان بر دست
دادگر پیشهای مسیحپرست
گفت «کهایزد شناختن به درست
خوشتر از هرچه در ولایت توست
گر تو زآن معرفت خبر داری
دل از این رنگ و بوی برداری»
زآتشانگیز ِ آن شرارهٔ گرم
شد دل سختکوش نعمان نرم
تا فلکْ برکشیده هفت حصار
منجنیقی چنین نشد بر کار
چونکه نعمان شد از رواق به زیر
در بیابان نهاد روی چو شیر
از سر گنج و مملکت برخاست
دین و دنیا به هم نیاید راست
رخت بربست از آن سلیمانی
چون پری شد ز خلق پنهانی
کس ندیدش دیگر به خانهٔ خویش
اینت کیخسرو زمانه خویش
گرچه منذر بسی نمود شتاب
هاتف دولتش نداد جواب
داشت سوگی چنانک باید داشت
روزکی چند را به غم بگذاشت
غم بسی خورد و جای غم بودش
که سیه گشت خانه زان دودش
چون نبود از سریر و تاج گزیر
باز مشغول شد به تاج و سریر
جور بس کرد و داد پیش آورد
ملک را برقرار خویش آورد
بر سپهداریش به ملک و سپاه
خلعت و دلخوشی رسید ز شاه
داشت بهرام را چو جان عزیز
چون پدر بلکه زو نکوتر نیز
پسری خوب داشت نعمان نام
شیر یک دایه خورده با بهرام
از سر همدمی و همسالی
نشدی یک زمان ازو خالی
از یکی تخته حرف خواندندی
در یکی بزم در فشاندندی
هیچ روزی چو آفتاب از نور
این از آن آن ازین نگشتی دور
شاهزاده در آن حصار بلند
پرورش میگرفت سالی چند
جز به آموختن نبودش رای
بود عقلش به علم راهنمای
تازی و پارسی و یونانی
یاد دادش مغ دبستانی
منذر آن شاه با مهارت و مهر
آیتی بود در شمار سپهر
بود هفت اختر و دوازده برج
پیش او سرگشاده درج به درج
به خط هندسی عمل کرده
چون مجسطی هزار حل کرده
راصد چرخ آبگون بوده
قطره تا قطره قطر پیموده
از نهانخانههای دوراندیش
باز داده خبر به خاطر خویش
چون که شهزاده را به عقل و به رای
دانشآموز دید و رمزگشای
تخت و میلش نهاد پیش به مهر
در وی آموخت رازهای سپهر
هر ضمیری که آن نهانی بود
گر زمینی گر آسمانی بود
همه را یک به یک به هم بردوخت
چون به هم جمله شد درو آموخت
تا چنان بهرهمند شد بهرام
کهاصل هر علم را شناخت تمام
در نمودار زیچ و اصطرلاب
درکشیدی ز روی غیب نقاب
باز چون تخت و میل بنهادی
گره از کار چرخ بگشادی
چون هنرمند شد به گفت و شنید
هنرآموزی ِ سلاح گزید
در سلاح و سواری و تک و تاز
گوی برد از سپهر ِ چوگانباز
چون از آن پایه نیز گشت بزرگ
پنجه شیر کند و گردن گرگ
تیغ صبح از سِنانگزاریِ او
سپر افکند با سواری او
آنچنان دوخت سنگ خاره به تیر
که ندوزند پرنیان و حریر
تیر اگر بر نشانهای راندی
جعبه را بر نشانه بنشاندی
تیغ اگر برزدی به تارک سنگ
آب گشتی و لیک آتش رنگ
پیش نیزهش گر ارزنی بودی
به سنانش چو حلقه بربودی
نیزهش از حلق شیر حلقهربای
تیغش از قفل گنج حلقه گشای
در نظرگاه راست اندازی
یَغلِقش را به موی شد بازی
هرچه دیدی و گرچه بودی دور
زدی ار سایه بود آن گر نور
وآنچه او هم ندید در پرتاب
دولتش زد بر آنچه دید صواب
شیر پاسان پاسگاه رمه
لاف شیری ازو زدند همه
گاه بر ببر ترکتازی کرد
گاه با شیر شرزهبازی کرد
در یمن هر کجا سخن راندند
همه نَجمُ الیَمانیاش خواندند