کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۸ - در مدح شاه‌جهان

ز سوز عشق چه هنگامه فغان بندیم

چو شمع کشته ازین ماجرا زبان بندیم

نهال سرکش گل بیوفا و لاله دو رو

درین چمن به چه امید آشیان بندیم

دمیکه ما گره از کار عیش بگشائیم

خیال بوسه بر آن خاک آستان بندیم

متاع خانه دل آنچنان بیغما رفت

دری نماند که بر روی دشمنان بندیم

هزار شکوه یکی کردم و کسی نشنید

گذشت آنکه ز یک حرف داستان بندیم

گره به موی چو افتاد باز نگشاید

غنیمت است بیا دل در آن میان بندیم

کلیم سایه شاه‌جهان چو بر سر ماست

به پشت چرخ دگر دست کهکشان بندیم