نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۴۵ - وفات مجنون بر روضه لیلی

انگشت‌کشِ سخن‌سرایان

این قصه چنین بَرد به پایان

کان سوخته‌خرمنِ زمانه

شد خرمنی از سرشک دانه

دستاس فلک شکست خردش

چون خرد شکست باز بردش

زانحال که بود، زارتر گشت

بی‌زورتر و نزارتر گشت

جانی ز قدم رسیده تا لب

روزی به ستم رسیده تا شب

نالنده ز روی دردناکی

آمد سوی آن عروسِ خاکی

در حلقهٔ آن حظیره افتاد

کشتی‌ش در آب تیره افتاد

غلتید چو مور خسته کرده

پیچید چو مار زخم خورده

بیتی دو سه زار زار برخواند

اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند

برداشت به‌سوی آسمان دست

انگشت گشاد و دیده بربست

کای خالق هرچه آفریده است

سوگند به هرچه برگزیده است

کز محنت خویش وارهانم

در حضرت یار خود رسانم

آزاد کنم ز سخت‌جانی

و آباد کنم به سخت‌رانی

این گفت و نهاد بر زمین سر

وآن تربت را گرفت در بر

چون تربت دوست در بر آورد

ای دوست بگفت و جان برآورد

او نیز گذشت از این گذرگاه

وآن کیست که نگذرد بر این راه؟

راهی است عدم که هر چه هستند

از آفت قطع او نرستند

ریشی نه که غورگاه غم نیست

خاریدهٔ ناخن ستم نیست

ای چون خر آسیا کهن لنگ

کهتاب تو روی کهربا رنگ

دوری کن از این خراس گردان

کو دور شد از خلاص مردان

در خانهٔ سیل ریز منشین

سیل آمد، سیل، خیز! منشین!

تا پل نشکست بر تو گردون

زین پل به‌جهان جمازه بیرون

در خاک مپیچ کو غباری است

با طبع مساز کو شراری است

بر تارک قدر خویش نه پای

تا بر سر آسمان کنی جای

دایم به تو بر، جهان نماند

آن‌را مپرست کان نماند

مجنون ز جهان چو رخت بربست

از سرزنش جهانیان رست

بر مهد عروس خوابنیده

خوابش بربود و بست دیده

ناسود دراین سرای پر دود

چون خُفت، مع‌الغرامه آسود

افتاده بماند هم بر آن حال

یک ماه و شنیده‌ام که یک سال

وان یاوگیان رایگان‌گرد

پیرامن او گرفته ناورد

او خفته چو شاه در عماری

وایشان همه در یتاق‌داری

بر گرد حظیره خانه گردند

زان گورگه آشیانه گردند

از بیم درندگان چپ و راست

آمد شدِ خلق جمله برخاست

نظارگی‌ای که دیدی از دور

شوریدن آن ددان چو زنبور

پنداشتی آن غریب خسته

آنجاست به رسم خود نشسته

وان تیغ‌زنان به قهرمانی

بر شاه کنند پاسبانی

آگاه نه زانکه شاه مُرده است

بادش کمر و کلاه برده است

وان جیفهٔ خون به خرج کرده

دری به غبار درج کرده

از زلزله‌های دور افلاک

شد ریخته و فشانده بر خاک

در هیئت او ز هر نشانی

نامانده به‌جا جز استخوانی

زان گرگ‌سگان ِاستخوان‌خوار

کس را نه به استخوان او کار

چندان که ددان بدند بر جای

ننهاد در آن حرم کسی پای

مردم ز حفاظ با نصیب است

این مردمی از ددان غریب است

شد سال گذشته وآن دد و دام

آواره شدند کام و ناکام

دوران چو طلسم گنج بربود

وان قفل خزینه بند فرسود

گستاخ‌روان آن گذرگاه

کردند درون آن حرم راه

دیدند فتاده مهربانی

مغزی شده مانده استخوانی

چون محرم دیده ساختندش

از راه وفا شناختندش

آوازه روانه شد به هر بوم

شد در عرب این فسانه معلوم

خویشان و گزیدگان و پاکان

جمع آمده جمله دردناکان

رفتند و در او نظاره کردند

تن خسته و جامه پاره کردند

وان کالبد گهر فشانده

همچون صدف سپید مانده

گرد صدفش چو دُر زدودند

بازش چو صدف عبیر سودند

او خود چو غبار مشک‌وش داشت

از نافهٔ عشق بوی خوش داشت

در گریه شدند سوگواران

کردند بر او سرشک باران

شستند به آب دیده پاکش

دادند ز خاک هم به خاکش

پهلوگه دخمه را گشادند

در پهلوی لیلی‌اش نهادند

خفتند به ناز تا قیامت

برخاست ز راهشان ملامت

بودند در این جهان به یک عهد

خفتند در آن جهان به یک مهد

کردند چنانکه داشت راهی

بر تربت هر دو روضه‌گاهی

آن روضه که رشک بوستان بود

حاجت‌گه جمله دوستان بود

هر کآمدی از غریب و رنجور

در حال شدی ز رنج و غم دور

زان روضه کسی جدا نگشتی

تا حاجت او روا نگشتی