مرد حقبین که بلا را ز خدا میبیند
تیغ را بر سر خود بال هما میبیند
دیده را میل کشی چون دگران سرمه کشند
گر بدانی نظربسته چهها میبیند
زنگ میخواهد از آیینه نظر چون تنگست
ای بسا دیده که تن را به قبا میبیند
عالمی را که کتابست به حق راهنما
کعبه دارد هوس و قبلهنما میبیند
بخت ما در شب زلف تو دمی خواب نکرد
این قدر خواب پریشان ز کجا میبیند
نیست بیقدر کسی در نظر تنگ جهان
خاک را دسته گل بر سر ما میبیند
دیده بستن ز جهان فیض و گشایش دارد
چون گدا کور شود برگ و نوا میبیند
هر کرا دیده نبندند ز کویت نبرند
پیش پا گرچه نبیند به قفا میبیند
تیره گردید کلیم آینه زانوی من
بس که در گوشهٔ غم روی مرا میبیند