کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۱

شمع این مسئله را بر همه‌کس روشن کرد

که تواند همه شب گریهٔ بی‌شیون کرد

زود رفت آنکه ز اسرار جهان آگه شد

از دبستان برود هر که سبق روشن کرد

ناله گفتم دل صیاد مرا نرم کند

این اثر داد که آخر قفسم ز‌آهن کرد

دیده‌اش پاکی دامان مرا خوب ندید

زاهد خشک که عیب منِ تردامن کرد

مار در پیرهنت به که رگ اندر گردن

که به افسون نتوان چارهٔ این دشمن کرد

ناله گر برق شود با دل سنگین چه کند

راهزن را چه غم از اینکه جرس شیون کرد

خانهٔ دیده سیه باد به مرگ بینش

خلوت دل را تاریک همین روزن کرد

سینه را از نمد فقر اگر بنمایم

می‌توان شمع ز آیینهٔ من روشن کرد

چاک را همچو قفس جزو بدن ساز کلیم

تا به کی خواهی از آن زینت پیراهن کرد